٢.
بر شتری سوار بود و ظرف آبی همراه خود داشت. به او سلام کردم، جواب سلام مرا داد و پرسید: تشنه هستی؟
گفتم: آری!
ظرف آب را به من داد و از آن آب نوشیدم. سپس گفت: میخواهی به کاروان برسی؟ مرا بر پشت سر خود سوار شتر کرد و به جانب مکه حرکت کردیم.
عادت من این بود که هر روز دعای حرز یمانی را میخواندم. مشغول خواندن آن دعا شدم. در بعضی از جملهها آن شخص ایراد میگرفت و میگفت: چنین بخوان!
چیزی نگذشت که از من پرسید: اینجا را میشناسی؟
نگاه کردم، دیدم در مکه هستم.
امر کردند: پیاده شو!
وقتی پیاده شدم، او بازگشت و از نظرم ناپدید شد.
در این وقت فهمیدم که او حضرت قائم (عجل الله تعالی فرجه شریف) بوده است.
از فراق او و از اینکه او را نشناختم متأسف شدم. بعد از گذشت هفت روز، کاروان ما به مکه رسید.
افراد کاروان، چون از زنده ماندن من مأیوس شده بودند، یکباره مرا در مکه دیدند و از این رو، بین مردم مشهور شدم که من طی الأرض دارم.
📔 بحار الأنوار: ج۵٢، ص١٧۵
#داستان_بلند
🔰
@DastanShia