داستان‌های قرآنی و مذهبی
داستانهای اسلامی از اصول کافی هفت: نگاهی بر زندگی چهارده معصوم (علیهم السلام) معصوم هشتم امام صادق علیه السلام تابلوئی از برخورد ناجوانمردانه منصور با امام صادق (ع) ✅ یک بار، منصور دوانیقی (دومین طاغوت عباسی) به سراغ امام صادق فرستاد، تا او را نزدش بیاورند (و هدف منصور از این احضار کشتن آن حضرت بود). وقتی که فرمان منصور، به امام صادق (ع) رسید، آن حضرت برخواست و سوار شتر شد و دست به آسمان برداشت و چنین دعا کرد: (خدایا تو (اموال) آن دو کودک (یتیم) را به خاطر نیکی پدر و مادرشان، نگهداری کردی (که در قرآن در ماجرای موسی و خضر، آیه 82 کهف آمده است) مرا نیز به خاطر نیکی پدرانم، محمد و علی و حسن و حسین و و علی بن الحسین و محمد بن علی (علیهم السلام) نگهدار، خدایا من به وسیله تو گردن زدن او (منصور) را دور سازم و از شر او به تو پناه می برم). آنگاه به شتر (که افسار شتر در دستش بود) فرمود: برو، (شتربان که گویا غلامان منصور دوانیقی بود، امام صادق (ع) را تا کنار کاخ منصور آورد). وقتی که (ربیع) (وزیر دربار منصور) امام صادق (ع) را دید، نزدش آمد و (آهسته) به او عرض کرد: (ای اباعبدالله! دل منصور نسبت به شما، خیلی سخت و بی رحم شده است، شنیدم می گفت: (والله لا ترکت لهم نخلا الا عفرته، ولا مالا الا نهبته و لا ذریه الا سبیتها) (سوگند به خدا، هیچ درخت خرمایی برای آنها (آل محمد (ص) باقی نگذارم مگر اینکه نابود سازم و هیچ مالی را برای آنها باقی نگذارم مگر اینکه اسیرم نمایم). ربیع گفت: دیدم امام صادق (ع) زیر لب چیزی گفت و لبهایش را جنبانید، سپس وقتی که آن حضرت بر منصور دوانیقی وارد شد، سلام کرد و نشست. منصور جواب سلام آن حضرت را داد، سپس به امام رو کرد و گفت: (سوگند به خدا تصمیم داشتم که حتی یک درخت خرما برایت باقی نگذارم و همه را ریشه کن کنم و همه اموالت را بگیرم). امام صادق (ع) فرمود (ای رئیس! خداوند ایوب پیامبر را گرفتار بلا کرد و او صبر نمود و به داود نعمتهای فراوان داد و او شکر نمود و یوسف را بر برادرانش چیره کرد، ولی یوسف از آنها گذشت (و انتقام نگرفت) تو هم از همین نسل هستی (زیرا جد منصور، عباسی عموی پیامبر (ص) بود) و این نسل کاری جز مانند کارهای آنها را انجام ندهد). منصور گفت: (راست گفتی من شما را بخشیدم). امام صادق (ع) فرمود: ای رئیس! این را بدان که هیچکس دستش را به خون ما رنگین نکرد، مگر اینکه، خداوند سلطنت او را واژگون نمود. منصور از این سخن (هشدار دهنده) امام خشمگین شد و بر آشفت. امام صادق (ع) فرمود: (ای رئیس آرام باش، همانا این سلطنت در میان خاندان ابو سفیان بود، تا اینکه (یزید) روی کار آمد و حسین (ع) را کشت خداوند سلطنت یزید را برانداخت و آل مروان به جای او، روی کار آمدند، (هشام) (دهمین خلیفه اموی، از آل مروان) زید، پسر امام سجاد (ع) را کشت، خداوند سلطنت او را بر انداخت و (مروان بن محمد) (چهاردهمین خلیفه اموی) روی کار آمد، وقتی که مروان، ابراهیم (برادر منصور) را کشت خداوند سلطنت او را نیز از او گرفت و به شما (بنی عباس) واگذار کرد (بنابراین مراقب باشید که اگر ظلم کنید خداوند ریشه شما را می کند). منصور دوانیقی (از بیان امام، تحت تأثیر قرار گرفت و به امام) گفت: راست گفتی (اکنون مهمترین حاجت خود را بگو تا برآورم). امام صادق (ع) فرمود: (اذن بده بروم. منصور گفت: اذن برعهده خودتان است، هر وقت خواستی برو). امام صادق (ع) از نزد منصور خارج گردید، ربیع (وزیر دربار) امام را بدرقه کرد و به امام عرض کرد: (منصور دستور داده هزار درهم به شما بدهم). امام صادق (ع) فرمود نیازی به آن ندارم. ربیع گفت (اگر نگیری، منصور خشمگین می شود، بگیر و در راه خدا صدقه بده). (261) داستان‌های قرآنی و مذهبی در ایتا👇 https://eitaa.com/Dastanqm