┈••✾•🔅
#علیاززبانعلی /قسمت ۱۲۱ 🔅•✾••┈
🔺پیامی خاص برای زبیر
عبداللهبنعباس را برای مذاکره با زبیر فرستادم و به وی گفتم:
با طلحه دیدار مکن؛ زیرا در مواجهه با طلحه او را همچون گاو وحشی مییابی که شاخش را راست کرده و آماده نبرد است. سوار بر مرکب سرکش شده است و میگوید رام است.
با زبیر دیدار کن که نرمخوتر است. به او بگو پسر داییات میگوید: در حجاز مرا میشناختی و اکنون در عراق مرا نمیشناسی؟! چه شد که از پیمان خود بازگشتی و بر من تاختی؟!
🔺دعوت از طلحه و زبیر و عایشه برای گردن نهادن به حکم قرآن
نامهها و پیامهایی که به سران لشکر جمل فرستادم، نتیجهای نداد و در نهایت صبح روز پنجشنبه، دهم جمادی الاولی، دو لشکر در مقابل هم صفآرایی کردند. مالک اشتر را فرمانده جناح راست لشکر و عمار یاسر را فرمانده جناح چپ لشکر قرار دادم و پرچم را نیز به فرزندم، محمد حنفیه، سپردم و خطاب به سپاهیان گفتم: برای شروع جنگ شتاب مکنید تا حجت را بر این قوم تمام کنم.
عبدالله ابن عباس را فراخواندم و قرآنی به دستش دادم و گفتم:
با این قرآن نزد طلحه و زبیر و عایشه برو و آن را به پذیرش احکام آن دعوت کن و به طلحه و زبیر بگو: مگر شما با اختیار خود با من بیعت نکردید؟ اکنون چه انگیزهای شما را به شکستن بیعت من واداشته است؟ این کتاب خدا میان من و شماست.
ابن عباس با زبیر و طلحه و عایشه سخن گفت: ولی در آنها تاثیری نکرد و دست خالی بازگشت.
🔺دعوت از لشکریان جمل برای پذیرش حکم قرآن
لشکر جمل تیراندازی را شروع کرد. باران تیرها بود که به سمت سپاهیان من میآمد و همه منتظر بودند دستور حمله را صادر کنم؛ ولی من برای بار دوم میخواستم اتمام حجت کنم. از این رو قرآنی در دست گرفتم و خطاب به اطرافیانم گفتم:
چه کسی این قرآن را میگیرد و بر آن عَرضه میکند و ایشان را به احکام قرآن فرا میخواند؟ البته هر کس این کار را بپذیرد، بداند که کشته خواهد شد! و من در پیشگاه خداوند برای او ضامن بهشت خواهم بود.
جوانی کم سن و سال و سفیدپوش که مسلم نام داشت، برخاست و اعلام آمادگی کرد. من برای بار دوم و سوم پرسش خود را تکرار کردم و مسلم در این دو بار نیز اعلام آمادگی کرد. قرآن را به دست وی دادم و گفتم:
به سراغ آنان برو و به آنان عرضه کن و آنها را به آنچه در آن است دعوت کن.
مسلم لشکر جمل را به حکم قرآن دعوت کرد؛ ولی عایشه دستور داد وی را تیرباران کردند و کشتند.
وقتی این جوان به سمت لشکر جمل حرکت میکرد، خطاب به یاران گفتم:
این جوان از جمله کسانی است که خداوند دلش را از نور ایمان لبریز کرده است. او را شهید خواهند کرد و من از همین نگران بودم و تردیدی نیست که این قوم، بعد از کشتن وی، روی رستگاری را نخواهند دید.
بعد از شهادت مسلم به سپاهیان گفتم:
به خدا سوگند، من از آغاز در باطل بودن راه این جماعت و گمراهی آنان تردید نداشتم و فقط دوست داشتم حقیقت امر برای شما نیز روشن شود. میدانید که این جماعت، نخست حکیمبنجبله عبدی و گروهی دیگر از صالحان را کشتند و اکنون به جوانی که آنان را به کتاب خدا و عمل به آن فرا میخواند، با وحشیگری تمام حمله بردند و او را نیز کشتند! دیگر هیچ مسلمانی در جنگ با این جماعت، به خود تردید راه نمیدهد!
آرشیو تخصصی کتاب
#علی_از_زبان_علی
http://eitaa.com/joinchat/2158231571C5c516c51de
دفاع همچنان باقیست
https://eitaa.com/defa_baghist