💠 دوران 🌴 کربلا رفتن بس ماجرا دارد 🌸 در آبان ماه و درعملیات محرّم، چند نفر از بچه‌ها اون طرف رودخانه دویرج مجروح شده بودند مصطفی مطلّبی خودش رو کنارشون رسونده بود و با بی‌سیم می‌گفت: بچه‌های مجروح امکان حرکت ندارند و محلّشون هم نا امنه باید فکری بکنیم و نگذاریم بمونند. گفتیم: باید تا تاریکی شب صبر کنند و چاره‌ای نیست. 🍀 چند ساعتی گذشت، دیدم خود مصطفی چند تخته و تیوپ آورد و گفت: بیاید کمک کنید اینها رو به هم ببندیم. قایقی درست شد و رفتیم مجروحین رو به عقب انتقال دادیم. تا جایی که می‌شد اطراف رو خوب گشتیم دیگه کسی رو پیدا نکردیم. دو سه شب بعد در نقطۀ رهایی بودیم که صدای ناله‌ای شنیدیم اما نمی‌دانستیم از کجاست. هوا که روشن شد اطراف را گشتیم دو مجروح با فاصله از هم، روی خاک افتاده بودند. 🌼 یکی ترکش به چشمش خورده بود و نفر دیگر به علت برخورد تیر، پایش شکسته بود. برامون خیلی عجیب بود اینها با این وضعیت گرسنه و تشنه مسیر نزدیک به ۷ کیلومتر رو چطور طی کرده و از آب گذشته‌اند. مجروح نابینا، مجروحی که پایش شکسته را به دوش گرفته بوده و با هدایت او به عقب برگشته بودند. 🌿 ازش پرسیدم: چه حالی داری؟ - گفت : کربُبلا رفتن بس ماجرا دارد ! ┄──┄┄──┄──┄┄─ ➖ (مصطفی مُطلّبی در عملیات بعدی به شهادت رسید. )