✍️ پشیمان 🍁 از بس چشمانش را با دستانش مالیده بود سفیدی آن به رنگ خون درآمده. منوچهر بارها به آرمین گفته بود حق ندارد بدون اجازه و اطلاع او وارد فضای مجازی شود. اما هیجان و تعریف های دوستانش از دنیای رنگارنگ مجازی، باعث شده بود قولی را که به پدرش داده فراموش کند. ♨️ گوشی را برداشت و در دنیای بی سروته مجازی غرق شد. اینقدر برایش جذاب بود که فرصت چشمک زدن نداشت. مردمک چشمانش به حدی گشاد شده بود که به نظر می آمد هر لحظه امکان دارد از حدقه بیرون بیاید. چیزهایی که به عمر 10 ساله‌اش ندیده بود، الان به راحتی در دسترش بود. قلبش تند تند می‌زد و احساس بدی داشت. ☘ ناگهان در اتاق باز شد و پدر را در آستانه در دید. با عجله از کانال بیرون آمد و حذفش کرد؛ ولی این چیزی از بد بودن رفتارش کم نمی‌کرد. پشیمان بود. آرمین چرا حواست نیست ؟ صدات می‌زنم جواب نمیدی. در می‌زنم باز نمی‌کنی. گوشی را که دست آرمین دید با عصبانیت به طرفش آمد کشیده ای به صورتش زد. گوشی را گرفت و بدون حرف زدن از اتاق خارج شد. 🌸 نیم ساعت گذشت تا منوچهر آرام شد و سراغ آرمین آمد. - آرمین عزیزم، ببین وقتی میگم فلان کارو نکن خب لابد علّتی داره آرمین سرش را پایین انداخته بود و به حرفایِ پدر گوش می‌داد. ذهنش هنوز هم درگیر چیزهایی بود که دیده. با چشمانی اشک آلود نگاهی به پدر کرد و گفت: ببخش بابا، دیگه تکرار نمیشه. منوچهر سر آرمین را در آغوش گرفت و گفت: غصّه نخور بابایی. برام بگو چی شد رفتی سراغ گوشی و چیا دیدی که رنگت پریده تا کمکت کنم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114