✍سربازتم
🤩شادی در پوست خود نمیگنجید. از ذوق آماده شدن برای خواندن سرود دسته جمعی، سر از پا نمیشناخت.
قرار شد مقنعهی سفید و چادر مشکی بپوشند.
از چند روز قبل، مقنعه سفید و چادر مشکی را اتو زد و در کمد گذاشت تا مبادا اتفاقی باعث تاخیرش شود
👨👩👧👧 پدر و مادر و حتی خواهرش، کم از او نداشتند و خوشحال بودند. بالاخره انتظارش به پایان رسید.
فردا باید مسجد جمکران حاضر میشدند.
آن شب میلی به غذا خوردن نداشت.
خواب به چشمان او نشست؛ چیزی نگذشت صدای هذیانگویی شادی به گوش مادر رسید. پاورچین پاورچین خود را بالای سر او رساند.
🤒عرقهای ریزی، روی صورت او را پوشانده بود.
دست خود را به آرامی روی پیشانیاش گذاشت، طولی نکشید دستش را عقب کشید. حرارت پیشانی شادی، بر دست او بوسهی داغ نشاند.
به طرف آشپزخانه رفت. آب ولرم و مقداری پارچه تمیز آورد.
در حال پاشویه شادی بود که او به زحمت چشمهای خود را باز کرد و با ناله گفت: «مامان سرم درد میکنه. مامان تا فردا خوب میشم؟ »
⚡️سایه همانطور که پارچه را فشار میداد که آب اضافیاش گرفته شود، نگاهی به صورت سرخ شادی کرد و گفت: «انشاءالله خوب میشی. »
سایه تا صبح بالای سر دخترش نگران حال او بود. روز بعد شادی توان بلند شدن نداشت. پدر مرخصی گرفت تا او را به دکتر ببرد.
شادی در تب میسوخت و آه میکشید.
دکتر او را معاینه و دارو تجویز کرد.
🌅سرود فرمانده سلام ۲ در مسجد جمکران به صورت مستقیم از تلویزیون پخش میشد.
شادی همراه آنها زمزمه میکرد و اشک میریخت:
«من سربازتم من سربازتم
دیدی دنیا رو برات بهم زدم
من سربازتم من سربازتم
مثل شیخ احمد کافی فقط از تو دم زدم
من سربازتم من سربازتم
مثل میرزا کوچیک با نهضت تو دم زدم
من سربازتم من سربازتم
یه نگاهی کن از اون نگاهی که به حاج قاسم کردی. »
☕️مادر دمنوشی توی استکان لبطلایی ریخت و برای شادی آورد.
اشکهای او را با دستهای خود پاک کرد:
«دختر گُلم! غصهنخور من مطمئنم تو سربازشی...
شادی اما از قاب تلویزیون به دوستانش زُل زده بود و اشک میریخت. »
#داستانک
#امام_زمان
#خانواده
#به_قلم_افراگل
@Mahdiyar114