🍃🌸🍃 ✍وسط خیابان 🍀صدای کشیده شدن تایر ماشین روی آسفالت و ترمز ناگهانی ماشین، همه چشم ها را به آن سوی خیابان خیره کرد. 🌺لیلا که دست مادر را رها کرده بود وسط خیابان، بغض کرده و لب های گوشتی اش را به حالت غصّه به حرکت در آورده بود. محکم عروسک خود را در آغوش گرفته و با دستش چشمان عروسکش را پوشانده بود، تا مثل خودش آن صحنه را نبیند. 💦اشک هایش مثل ابر بهاری باریدن گرفت و با چشمان عسلی اش بین جمعیت به دنبال مادر می گشت. 🌸مادرش که تازه متوجه نبودِ دخترش در کنارش شده بود و او را وسط خیابان می دید، حال خودش را نفهمیده و با گریه به سوی او می دوید. 🌱لیلا هم که ترسیده بود با دیدن مادر خود را به او رساند و خود را در آغوش مادر انداخت و گریه اش شدت گرفت. 🌼مادر در حالی که او را نوازش می کرد، به او گفت: دختر گُلم غصّه نخور، خداروشکر چیزی نشده، من پیشتم. گریه نکن خوشگلم بهت قول میدم دیگه دستتو محکم بگیرم. ☘راننده که عصبانی بود به مادر لیلا گفت: خانم این چه وضعشه حواستون به بچه تون باشه. عجب گیری افتادیم هاااا. 🌱امّا مادر لیلا هیچی نمی شنید و تمام گوشش پر شده بود از گریه دخترش لیلا. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114