#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت هفدهم
حیاط قصر بی شباهت به بهشت نبود.
حیاط تشکیل شده یک مستطیل بزرگ بود که دور تا دور این مستطیل با کاشی هاي سفالی سنگفرش شده بود.
و از هر طرف حیاط وسط سنگفرش ها جوي آب روان بود که جوي ها با کاشی فیروزه اي نماي قشنگی داشتند.
وسط حیاط کاج ها سر به فلک گذاشته بودند.
و دور تا دور کاج ها را بوته هاي شمشاد پر کرده بودند.
ضلع تا ضلع حیاط پر بود از اتاق هایی که اندازه هر کدام با دیگري فرق داشت.
تا آخر حیاط رفتیم ، آخر حیاط به یک در دیگر ختم می شد. که دو سرباز جلوي در ایستاده بودند،
جلوي دو سرباز ایستادیم. و دوباره همان کلمه حال به هم زن قبلی:
- مجرم.
احترام نظامی و کنار رفتن نیزه ها.
با گفتن مجرم تازه یادم آمد براي چه اینجا آمده ام.
از در داخل رفتیم و وارد حیاط دیگري شدیم، حیاط دوم گرچه شبیه حیاط اول بود، ولی معلوم بود که شاه نشین است.
حیاط خیلی درندشت بود ،وسط حیاط، یک عمارت آجرنما بود که نمی دانستم داخل آن چیست.
به جاي درخت هاي کاج، بید مجنون حیاط را پر کرده بود.
و سر دري هر کدام از اتاق هاي دور حیاط ، نقاشی شده بود. شیشه اتاق ها رنگارنگ با رنگ های سبز، نارنجی، قرمز، زرد، آبی. چشم هر انسانی را به خود خیره می کرد.
جلوتر رفتیم ،یک حوض مستطیلی بزرگ ،وسط حیاط جا خوش کرده بود که زیبایی خاصی به حیاط قصر می بخشید.
از کنار حوض گذشتیم و کنار یک در رسیدیم. که واضح بود جایگاه سلطان است.
جلوي در ایستادیم.
سربازي که جلوتر از من راه می رفت. گفت:
- مجرم است، براي صدور حکم آمده ایم.
قلبم داشت توي دهنم می آمد. این نسبت ها وصله تن من نبود. دزد، مجرم.
صدور حکم.
احساس ترس می کردم، احساس بی کسی. ولی نیزه ها کنار نرفت.
نیزه دار گفت:
- سلطان در حال استراحت است.
وقت ملاقات به کسی نمی دهد.
- مجرم را چه کار کنیم؟
- تا اطلاع ثانوي سیاه چال.
- اطاعت.
احساس امنیت کردم. و نفس راحتی کشیدم.
این داستان ادامه دارد......
____●○•°🦋●○•°______
@dokhtaran_zinabi👈