☕ قسمت بیست و یکم - چی...؟ بلندتر بگو نمی شنوم مادر. خداي من، حتما گوشش هم سنگین بود. با صداي بلندتر گفتم. - م.....ن خو.....بم، تو خو.....بی؟ - چرا داد می زنی بچه. الهی ذلیل بمیري. انقدر به تو گفتم: پا روي دم سلطان نگذار. عجب دست گلی به آب دادم فکر می کردم با شنیدن صدایم خوشحال شود. آنجا بود که فهمیدم از کار خیر هم نفرین و ناله اش براي من می ماند. با صداي بلند گفتم: - همه چیز تقصیر من بود، مرا ببخش. از صدای لغزش میله ها فهمیدم ،میله ها را محکم چسبید. - اشکالی ندارد پسرم، شکنجه ات که نکردند حمید جان؟ چه می گفتم شکنجه ام کردند،؟ نکردند؟ با صداي خسته اي گفتم: مهم نیست بالاخره هر کس خربزه میخورد پاي لرزش هم باید بنشیند. - مادرت بمیرد الهی. خیلی شکنجه ات کردند حمید؟ - نه، چیزي نیست. - الهی سلطان ذلیل شود، الهی آتش به دامانش بیفتد که ما راحت شویم. - هیسس....، می خواي ما را به کشتن دهی، اینجا حریم سلطان است ما در قصریم. - در قصر چه میکنیم مادر!؟ قصر چه بوي بدي می دهد، سلطان چطور راضی شده در این آشغالدانی زندگی کند. « تعجب کردم، شاید هم او مرا سرکار گذاشته بود، شاید هم واقعا منگل بود» - تو اصلا میدانی سیاه چال چیست؟ - ها... میدانم - اینجا سیاه چال است. - عجب..... چرا به فکر خودم نرسیده بود، پس این پیچیدن صدا و بوي گند براي سیاه چال است؟ - نکند با آمدن به اینجا فکر کردي اینجا آشپزخانه سلطنتی است. - مادر حالت خوب است، فکر می کنم شکنجه ها اثر گذاشته است. - چطور؟ - من که چشمی ندارم ببینم مادر. - چشمت چه شده؟ - مگر عقل خودت را باخته اي بچه ،مادرت کی چشم بینا داشت که حالا داشته باشد. تازه فهمیدم ماجرا از چه قرار است، خنده موزیانه اي کردم و گفتم: - ساده تر از تو پیدا نمی شود خودم را به آن راه زدم ببینم چه می کنی. بعد خودم را جمع و جور کردم و با صداي آرام گفتم: - به هر حال اینجا نباید هر حرفی زد دیوار موش دارد و موش گوش دارد. با صداي بلند گفت: - چی نمی شنوم: آه خداي من، چرا با این پیرزن همسایه شدم. دردم کم بود این یکی هم آمد روش. گفتم: - این......جا...... هر ح.........رفی.... نزن، خطر دارد. - آهان فهمیدم، اشکالی که ندارد الان درستش می کنم. صدایش را بلندتر کرد و گفت: - خدا به سلطان عمر با عزت دهد.به مال و اموالش برکت دهد. زدم زیر خنده ،اصلا انتظار چنین کاري نداشتم. از سادگی اش خوشم آمد ،با دعاهاي پیرزن از همه جاي زندان صداي ناله و نفرین بلند شد،فهمیدم سیاه چال آنقدر هم ناامن نیست. این داستان ادامه دارد ....... ____●○•°🦋●○•°______ @dokhtaran_zinabi👈