#رمان_قهوه_چی_عاشق☕
قسمت بیست و پنجم
فقط صداي ابوحسان به گوشم می رسید انگار همه جهان منتظر بودند ببینند مجرم دوم کیست.
- غضبان بن عُصفور.
نفس راحتی کشیدم، بالاخره چند دقیقه دیرتر مردن هم ،جای خودش خوب بود.
مرد میانسال لاغري که قد متوسط داشت جلوي سلطان زانو زد و شروع کرد به حرّافی:
فدایت شوم، جانم به قربانت ،من آنروز توي بازار کاسبی می کردم، یعنی هر روز کارم همین است ،اصلا" از بچگی هم این کار را دوست داشتم ،ولی به جان دخترکم اگر می دانستم روزي این کارها، باعث اذیت و آزار سلطان می شود، هیچ وقت سراغش نمی رفتم، جناب سلطان می دانم لطف و مرحمت شما بیش از
این حرفهاست.
- ببند آن دهان کثیفت را بوي مستراح می دهد.
- اجازه بده دستت را ببوسم جناب سلطان.
- نمی خواهد، دست ما را به نجاست نکش، ابوحسان جرم این بوزینه چیست؟
- جرمش آن جعبه است قربان .
با اشاره چشم ابوحسان ،سرباز جعبه را پیش روی مجرم گذاشت.
سلطان گفت: خُب سبد است دیگر!
ابوحسان چشمش را بالا انداخت و سرباز در سبد را برداشت، با برداشته شدن در سبد ابوحسان نگاه متعجبی به جعبه کرد و با نشان دادن دندانهاي سیاه و با فاصله اش نیشش را تا بنا گوش باز کرد. ناگهان مار افعی خوش خط و خالی از سبد بیرون آمد و بنا کرد به رقصیدن.
سلطان با دیدن مار جستی به عقب زد و گفت: - جمعش کنید این بازي ها را ،اینجا قصر است یا مار گیر خانه.
لبخند از روي لبان ابوحسان جمع شد و اشاره کرد، سرباز سبد را ببرد و گفت:
- ترسی ندارد قربانت شوم ،نیش این مار کشیده شده.
- ساکت، جرمش چیست؟
- قربان، آن روز که خانواده از بازار می گذشت، این مردك هم در حال بازي با این مارش بود.
بانو حلما اصرار داشتند که مار بازي را تماشا کنند، تا اینکه نمی دانم چه شد که مار رم کرد و بانو خیلی ترسیدند.
سلطان که در مستی خود غوطه ور بود و تازه شرابش اثر کرده بود ،چند دانه انار داخل دهانش گذاشت و گفت:
- با تو چه کار کنم بوزینه.
آنکه پیرمرد ناتوان بود، به خاطر هیچ و پوچ باید اعدام می شد، این مرد دیگر تکلیفش روشن بود. حتما"باید زجرکش می شد. مرد دوباره به حرافی افتاد.
- قربانتان گردم، خاك پاي شما سرمه چشمهاي من ، به خدا قسم قصد و غرضی نداشتم، خودم آن مار لعنتی را خفه می کنم.
این داستان ادامه دارد.....
____●○•°🦋●○•°______
@dokhtaran_zinabi👈