📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول ^
#35
مادر پدرمم از خریدن گوشی راضی نبودن گفتن گوشی توی سن تو خوب نیست بزار وقتی ۲۰سالت شد برات میخریم
حتی خواهر بزرگمم نداشت و اونم میگفت فاطمه جان خواهر من گوشی چیز خوبی نیست من الان ۱۶سالمه ولی هنوز به مامان با با نگفتم گوشی برام بخرن ولی کو گوش شنوا انگار هیچی نمیشنیدم فقط میگفتم گوشی گوشی منی که هیچ وقت تو روی پدر مادرم وای نستاده بودم یه روز بخاطر یه گوشی که باعث تباه شدن زندگیم شد وایسادم و دلشون رو شکوندم که پدرم فرداش رفت و برام گوشی خرید بهم داد و با ناراحتی گفت : بیا دخترم اینم گوشی و لی بدون توی روی پدر مادرت به خاطر یه چیز بی خود واینستا و مراقب باش راهت کج نشه و به سمته تباهی نری که اگه بری سخت برگردی اینو گفت ورفت...
منم با خوشحالی روشنش کردم خیلی برام چیز جالبی بود
وقتی میرفتم مدرسه باذوق به بچه ها میگفتم دیدید بابام برام گوشی خرید...
هروقت می یومدم خونه میرفتم سر گوشی و کم کم جوری شده بودم که غذا نمیخوردم و وقتی از مدرسه میومدم میرفتم و تا دوی نصف شب بیدار بودم پدر مادرم وخواهرم چند بار تذکر دادن که چشمات اذیت میشه از امتحان درسات میوفتی داری لاغر میشی و چیزای دیگه ولی من فقط میگفتم بزارید ازاد باشم چرا گیر میدید و در اخرم در اتاقم رو محکم میکوبیدم و دوباره میرفتم سر گوشی
چند باری معلمامون به پدر و مادرم و همچنین خودم گفته بودن که ٱفت درسی کردم ولی من بازم به کارم ادامه میدادم زندگیم روز و شبم شده بود گوشی گوشی گوشی
اولا ایتا نصب کردم و یکی از دوستام گفت ایتا چیه واتساب هست اینستا هست تلگرام هست و اینا رو بهم گفتن وروش رفتن توشون روهم یادم دادن
منم اونارو نصب کردم
خیلی برنامه هاش برام جالب بود همه چیز داشت میتونستیم از ایرانی تا خارجی رو تو اینستا دنبال کنیم منم خیلیارو دنبال میکردم اهنگای زیادی گوش میدادم خیلیاشون رو حفظ شده بودم کلی فیلمای رقص و چیزای دیگه میدیدم یکی از دوستام عاشق کیپاپ بود بمنم گفت رفتم دنبال کنندش شدم
دیگه یواش یواش همه ی اینا داشت رومن اثر میکرد روی طرز لباس پوشیدنم طرز حرف زدنم و.... داشت اثر میزاشت یعنی جوری شده بودم که شالم هردفعه عقب میرفت لباسام تنگ و کوتاه تر میشد جوری که پدرم که هیچوقت دست رومن بلند نکرده بود بخاطر پوشش و اخلاق و رفتارم بهم سیلی زد و گفت که تو دیگه دختر من نیستی و رفت بیرن منم با گریه وسایلامو جمع کردم رفتم از اتاقم بیرن خواهر و مادرم کلی اصرار کردن گریه کردن تامن بمونم حتی پدرمم اومد و با مهربونی گفت که خیلی از دستم ناراحت بوده بخشید و اینا تامن نرم
پدرم خیلی منو دوست داشت یعنی کلا خانواده ی شاد و مهربونی بودیم اما با کارای من خانوادم غمگین شدن
من جیغ و داد کردم که برید کنار من دیگه اینجا نمی خوام زندگی کنم و درو باز کردم رفتم
یه دوستی داشتم از اینا بود که منو وسوسه کرد برا خریدن گوشی و از این دخترا بود که کلی دوست پسر داشت اما من شاید اینطوری شدم ولی دوست نداشتم با پسری دوست بشم
بهش زنگ زدم وگفتم که بیاد دنبالم بعد نیم ساعت رسید سوارشدم همه چیز رو براش تعریف کردم اونم گفت که بیام و پیشش بمونم اسمش کلارا بود پدرش خارج بود و خودش تنها توی ایران پدر مادرش از سه سالگیش ازهم طلاق گرفته بودن و این دخترم پیش پدرش بود وقتی نه سالش میشه پدرش به خاطر کارش چون یه شرکت بزرگ توی امریکا داشته میره اونجا و عاشق یه خانمی میشه و بدون گفتن چیزی به دخترش با اون خانم ازدواج میکنه و دیگه هم بر نمیگرده ایران به خواهرش میگه تا از این دختر مراقبت کنه.....
که عمه ی کلارا هم چون دکتر بوده برای یک ماهی رفته بوده تبریز و کلارا گفت که این یک ماه پیشش باشم ....
ادامه دارد ......
❌کپی حرام است❌
نویسنده : یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی