پارت ۱۳
به سرعت به پشت برگشت و حمله مردی که پشت سرش بود را دفع کرد و زمینش زد .
لحظات حساس و پر از نگرانی بود . همه کسانی که در سایت بودند به مانیتور خیره شده بودند. آقای عبدی هم روی صندلی کنار من نشسته بود و صلوات میفرستاد.
از سمت دیگر خیابان مردی از ماشین دوم پیاده شد و اسلحهاش را بالا آورد.
آقای عبدی میکروفون رو بالا آورد : محمد ، اون سمت خیابون ، رسول برید به موقعیت محمد .
عمو و داوود به سمت دیگر چرخیدند ، اما دیر شده بود. و تروریست اسلحه اش را بالا آورده بود و رگبار اسلحه را به سمت ماشین اول گرفته بود .
عمو محمد پشت ماشین پناه گرفت ، اما داوود بدون هیچ حرکتی روی زمین افتاد .
از دوربین ها رد خونی که روی زمین جاری میشد مشخص بود .
عمو محمد تلاش میکرد که تروریست را بزند ، موفق هم شد و تیری به زانویش خورد .
از سمت دیگر رسول و فرشید رسیدند.
آقای عبدی از پشت میکروفون گفت : محمد ، داوود .
عمو محمد از پشت ماشین میرون آمد و پیش داوود رفت ، انگار زانوانش سست شده باشد، روی زمین نشست.
دست هایش را به سمت داوود برد و در آغوشش کشید .
حالا بهتر میتوانستم داوود را ببینم ، پهلو و زیر گلویش زخمی شده بود و خون فوران میکرد.
صدای عمو محمد به شدت میلرزید :
_زینب ، یه آمبولانس بفرست اینجا . داوود جان ، داوود داداشم ، پسرم ، جشماتو باز کن ، داوود جان ، صدای منو میشنوی ؟ داوود نفس بکش ...
آمبولانس رسید و پیکر داوود و جنازه تروریست ها رو بردند.
عمو محمد بلند شد و دستی به صورتش کشید . صدای نفس هایش را میشنیدم که داشت آرام میشد .
ماموریت امنیتی یعنی همین ، یعنی نیرویت ، رفیقت ، برادرت را جلوی چشمانت بکشند ، اما تو حتی فرصت نکنی بالای سر جنازه اش بنشینی و برایش گریه کنی ، شاید حتی هیچ فرصتی پیش نیاید که با پیکرش وداع کنی ...
شاید اگر از ماموریتی جان سالم به در بردی و بعد از آن هم توانستی نفسی در آرامش بکشی ، آن وقت بتوانی به پشت سرت نگاه کنی و ساعتی گوشه اتاق بنشینی و برای رفیقت گریه کنه .
اما غربت آنجاست که نتوانی سر قبرش بروی و ساعتی پیشش باشی ، مبادا هویتت مشخص شود . حتی شاید نتوانید نامش را روی قبرش حک کنید و به نوشتن کد شناسایی اش اکتفا کنید و رفیقتان جایی میان تاریخ گم شود ...
ان روز هم از همان روز ها بود ، از همان روز هایی که باید جشم میبستیم و نفسی عمیق میکشیدیم و با باز کردن چشم هایمان همه غم هارا فراموش کنیم و به راهمان ادامه دهیم .
گروه چک و خنثی هم رسیدند .
ماشین اول که کنار پمپ بنزین بود پر از مواد منفجره بود و اگر عملیاتشان به ثمر میرسید مردم زیادی کشته میشدند...
نگاهی به دوربین ها انداختم ، ماشینی که سفیر در آن بود را پیدا کردم ، به سلامت به مقصد رسید ، و ما برای به سلامت رساندن او یکی از نیرو هایمان را از دست دادیم ....
#عمار
#حرم_امن