📚: 🖤 ✍ بعد از اینکه تا فرودگاه برای بدرقه صالح رفتیم،به این فکر کردم که چقدر این دوهفته زود گذشت،چقد دلم دوباره براش تنگ میشه... {دوساعت بعد} میز شامو با کمک مامان چیدم و نشستم و برای خودمو مامانو بابا غذا کشیدم،چند دقیقه غذارو توسکوت خوردیم که مامان خیلی بی مقدمه گفت: _میگم سارا؛برات خاستگار اومده باشنیدن این حرف غذا پرید تو گلومو به سرفه زدن افتادم مامان:اوووو نگاش کن +مامان جان!شما که میدونید من هنوز خیلی کارا دارمو نمیتونم به ازدواج فکر کنم،همون لحظه که حرفو کشیدن وسط بهشون میگفتین که دخترم قصد ازدواج نداره" بابا:مطمئنی؟ +اره!مطمئنه مطمئن بابا:خب پس دیگه هیچکس درباره این موضوع بحثی نکنه.خودم فردا جواب منفیه سارا رو بهشون میگم! +ممنونم برای بار هزارم خدارو بابت داشتن همچین پدرومادری شکر کردم. بعد شستن ظرف ها به اتاقم رفتم و کتاب زیستمو باز کردم...همش به خودم میگفتم:سارا امسال،سالیه که سرنوشته تورو میسازه،پس همه ی تلاشتو بکن! با اینکه عاشقه کتاب خوندن بودم ولی این تازگیا با دیدن کتاب های درسیم حالم بد میشد ولی باید تمام تلاشمو برای قبول شدن در کنکور میکردم،فقط یه ماه مونده بودو به استرس من هر روز افزوده میشه بعد از خوندن چند صفحه از کتاب زیستم،بستمشو قرآنو از کتابخونه کنار میز تحریر برداشتم هرشب یه صفحه قرآن میخوندم و میخوابیدم...بعد از خوندن یه صفحه قرآن رو تخت خوابیدم به فردا فکر کردم... ... ➣@CHERA_CHADOR