📚: 🖤 ✍ چقد پسوند خانم دکتر رو دوست داشتم،من دیگه داشتم به یکی از ارزوهام‌ میرسیدم! [روز بعد] صالح با خنده به مامان گفت:مامان جان دخترا هیچ وقت لباس ندارن،ولی همیشه خیلی لباس دارن! پوکرفیس نگاهش کردم و گفتم:فهمیدی چی گفتی؟ صالح سرشو تکون دادو با لبخند گفت:امممم....خانم دکتر ما بیشتر از ما لباس داره اونوقت میگه لباس ندارم،خب معنی‌ حرفام این میشه با حرص گفتم:صالح! سرشو تکون داد و بیخیال گفت:هان؟ مامان:من که سر از حرفای شما درنمیارم،برم لباسامو بپوشم الان مهمونا میرسن! سرمونو تکون دادیم که مامان رفت توی اتاق که لباساشو عوض کنه شیطنتم گل کرد و گفتم:حیف مهشید نمیاد... یه لحظه صورت صالح قرمز شد و با ناراحتی نگاهم کرد و به اتاقش رفت،فکر نمیکردم اینقدر عاشق باشه!هعی...خودمم بدجور عاشق شدم،عاشق پسری که نگاهمم نمیکنه،ولی شاید یه روز اونم عاشقم شه! با این فکر لبخندی روی لبم اومد و رفتم تا لباسامو بپوشم... از دیروز داشتم به این فکر میکردم چی بپوشم!صالح راست میگفت،من همیشه اونقدر لباس داشتم که کمبودیو حس نکنم ولی همیشه توی پوشیدن لباس توی مهمونی مشکل داشتم! داشتم با غرغر لای لباسامو میگشتم که صالح وارد اتاقم شد و به سمتم اومد! سرمو کج کردم و با دهن آویزون گفتم:در برا چیه؟ صالح؛چرا دروغ گفتی؟ +چیو صالح:اینکه مهشید نمیاد رو! +اها سرمو دوباره به سمت لباسا چرخوندم و با صدای آرومی گفتم:دیدی گفتم عاشق شدی! صالح اب دهنشو قورت داد و گفت:نه! +چی نه؟انکار نکن،اقرار کن! صالح دستمو گرفت و با حالتی زار گفت:تورو جون من چیزی به کسی نگو! لبخند شیطنت آمیزی زدم و گفتم:به مهشید هم نگم؟ خودشو زد به اون راه،میدونست همچین کاری نمیکنم... صالح صداشو دخترونه کرد و با حالت چندش واری گفت:چی میپوشی عسیسم؟ زدم زیر خنده که با همون حالت گفت:واه چی شد عسیسم زدم به بازوشو گفتم:ایش!زشت! صالح دستشو زد به صورتشو گفت:من زشتم عسیسم؟ از بازوش نیشگونی گرفتم که گفت:حالا واقعا چی میخوای بپوشی؟ +نمیدونم به جان تو صالح منو از کنار کمد کنار زد و گفت:برو کنار،توهم سلیقه‌ات تعریفی نداره،سلیقه‌ی خودم عشقه! با عصبانیت گفتم:سلیقه‌ی من خوب نیست؟ صالح سرشو به علامت مثبت تکون داد و همونجور که با دستاش لباسامو از کنار هم کنار میزد گفت:علاوه بر این که خوب نیست،افتضاحه! با جیغ گفتم:چییییی؟ صالح دستاشو گذاشت رو گوشاش و گفت:کر شدم بابا! نشستم روی تخت تا صالح به جستجوش لای لباسام ادامه بده منتظر بهش خیره شده بودم که یهو به سمتم برگشت و با لبخند دندون نمایی گفت:این خوبه!! یه دستش نگاهی انداختم،همچین هم سلیقه‌اش بد نبود.... سرمو تکون دادم و گفتم:اره خوبه! از روی تخت پا شدم و لباسو از دستش گرفتم،به در اشاره کردم و گفتم:حالا بیرون صالح دوباره صداشو نازک کرد و گفت:باشه عسیسم! نفس عمیقی کشیدم و گفتم:مهندس بیرون! صالح که مثل مجسمه ایستاده بود و با ناز به من نگاه میکرد... صالح:چشم عسیسم! +صالح؟ صالح:جانم عسیسم؟ سرمو کج کردم و گفتم:مثل گربه شرک شدی! زدیم زیر خنده که صدای آیفون بلند شد صالح زد به صورتش و گفت:وای خدا مرگم بده عسیسم،مهمونا اومدن عسیسم! چون استرس گرفته بودم زود گفتم:تورو خدا برو بذار لباسامو عوض کنم! صالح جدی شد و گفت:چشم خانم دکتر این صالح هم دیگه چپ میرفت راست میرفت به من میگفت خانم دکتر.همچین بدم نمیگفت،به هر حال من پزشک آینده‌ام دیگه! ... ‌➣@CHERA_CHADOR