📚: 🖤 ✍ صدای خنده‌ای اومد ولی صدای صالح نبود...! آروم از زیر پتو بیرون اومدم که به چهره‌ی خندون پارسا روبه‌رو‌ شدم،نمیدونم چرا ولی زود رفتم زیر پتو و گفتم:تو این جا چیکار میکنی؟ پارسا خندوشو قورت داد پارسا:خب فردا بلیط هواپیما داریم +خب؟؟ پارسا:باید بریم با فامیل خداحافظی کنیم +نمیخوایم بریم سفر قندهار که!دو روز میریم برمیگردیم دیگه پارسا:دوروز؟بیا بیرون ببینم از زیر پتو اومدم بیرون و گفتم:چند روز؟ پارسا:حداقل یک هفته +چییییی؟من دانشگاه کار دارم به جون تو! پارسا:نه...با اتفاقی که دیروز افتاد نمیخواد یک هفته بری دانشگاه با غرغر گفتم:پارسا من باید برم،این هفته سه روزش کوییز دارم پارسا:مهم نیست،مرخصی میگیری بیخیال شدم و پرسیدم:حالا با چی میریم؟ پارسا:گفتم که هواپیما با نگرانی گفتم:چییییی؟یعنی چی با هواپیما؟من میترسم،بیا با ماشین خودت بریم.باشه؟ پارسا:نمیشه دیگه...توهم باید ترست بریزه ازش نیشگونی گرفتم +پارسااااااا پارسا همینجور که بازوشو گرفته بود گفت:آیییی...سارا دیشب قسمت دادم؛نکن! +تقصیر خودته...باید قبول کنی! پارسا:نمیشه سارا نمیشه!دیر میرسیم،توهم که دلت نمیخواد چند روز از دانشگات بیوفتی،میخواد؟ دوست نداشتم چند روز از دانشگاه دور بمونم‌،فضای دانشگاه منو به خودش جلب کرده بود... +خب من میترسم پارسا:باز که داری حرف خودتو میزنی!ترست میریزه! +اگه سقوط کرد چی؟هوم؟ پارسا خندید و گفت:چه دختر ترسو و کوچولویی +خودتی پارسا:من؟من از هواپیما میترسم؟من نصف عمرمو توی هواپیما گذروندم بانو! از پسوند "بانو" خوشم اومد و ناخوداگاه لبخندی روی لبم نشست پارسا گونمو کشید و گفت:بریم صبحونه بخوریم؟ +مگه نخوردی؟ پارسا:نه اومدم اینجا با هم بخوریم خوشحال شدم و با ذوق گفتم:باشه...بریم ‌... ➣@CHERA_CHADOR