📚: 🖤 ✍ مهشید باغم نگاهم کرد که لبخندی زدم و سعی کردم مثل خودش با ذوق های الکیم بگم:این صورتیه چقد نازه! مهشید بازم بیخیال شد وگفت:اره اینو صالح خریده براش چرا هروقت میبینم صالح و مهشید یا رعنا و مهدی باهم صحبت میکنن قلبم میریزه؟ چرا هروقت میشنوم مهشید یا رعنا درباره‌ی صالح و مهدی صحبت میکنن قلبم درد میگیره؟ چرا پارسا کمکم نمیکنه بتونم به نبودش عادت کنم؟ با صدای صالح که مهشید رو صدا میزد از افکارم بیرون اومدم.. صالح:مهشید یه دقیقه میای عزیزم‌؟ مهشید از سرجاش آروم آروم بلند شد و با صالح وارد اتاق سابق مهشید شدند... منم از جام بلند شدم تا برم اتاق پارسا،برم بازم لباساشو بردارم تنم کنم و چند ساعت همینجور روبه‌روی آینه به لباسش و خودم خیره شم... با صدای صالح که به مهشید میگفت:عزیزم میشه جلوی سارا نگی ـ مهشید گفت:چی نگم؟من که چیزی نگفتم ‌ صدای صالحو شنیدم که گفت:همین که اینو صالح براش خریده و.... اینا دیگه مهشید:باشه دیگه نمیگم صالح:اصلا بعدش خونه خودت اینارو بهم بگو و زد زیر خنده! یعنی صالح دلش برا من میسوزه؟ یعنی فهمیده من حالم خوش نیست؟ یعنی چی داره اینارو به مهشید میگه؟ ‌ همین که خواستم برگردم اتاق در باز شد و مهشید با دیدنم پشت در هینی کشید و صالح گفت:سارا! سعی کردم بغضمو قورت بدم و بگم:صالح من حالم خوبه...راست میگم؛خیلی خوبم،چرا تو میگی.... ادامه‌ی حرفمو نزدم و گفتم:من میرم اتاق پارسا،شما راحت باشین من ناراحت نمیشم صالح دستمو به سمت خودش کشید و گفت:وایستا .... ➣@CHERA_CHADOR