#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_دویستوسوم✨
#نویسنده_سنا✍
مهشید باغم نگاهم کرد که لبخندی زدم و سعی کردم مثل خودش با ذوق های الکیم بگم:این صورتیه چقد نازه!
مهشید بازم بیخیال شد وگفت:اره اینو صالح خریده براش
چرا هروقت میبینم صالح و مهشید یا رعنا و مهدی باهم صحبت میکنن قلبم میریزه؟
چرا هروقت میشنوم مهشید یا رعنا دربارهی صالح و مهدی صحبت میکنن قلبم درد میگیره؟
چرا پارسا کمکم نمیکنه بتونم به نبودش عادت کنم؟
با صدای صالح که مهشید رو صدا میزد از افکارم بیرون اومدم..
صالح:مهشید یه دقیقه میای عزیزم؟
مهشید از سرجاش آروم آروم بلند شد و با صالح وارد اتاق سابق مهشید شدند...
منم از جام بلند شدم تا برم اتاق پارسا،برم بازم لباساشو بردارم تنم کنم و چند ساعت همینجور روبهروی آینه به لباسش و خودم خیره شم...
با صدای صالح که به مهشید میگفت:عزیزم میشه جلوی سارا نگی ـ
مهشید گفت:چی نگم؟من که چیزی نگفتم
صدای صالحو شنیدم که گفت:همین که اینو صالح براش خریده و.... اینا دیگه
مهشید:باشه دیگه نمیگم
صالح:اصلا بعدش خونه خودت اینارو بهم بگو
و زد زیر خنده!
یعنی صالح دلش برا من میسوزه؟
یعنی فهمیده من حالم خوش نیست؟
یعنی چی داره اینارو به مهشید میگه؟
همین که خواستم برگردم اتاق در باز شد و مهشید با دیدنم پشت در هینی کشید و صالح گفت:سارا!
سعی کردم بغضمو قورت بدم و بگم:صالح من حالم خوبه...راست میگم؛خیلی خوبم،چرا تو میگی....
ادامهی حرفمو نزدم و گفتم:من میرم اتاق پارسا،شما راحت باشین من ناراحت نمیشم
صالح دستمو به سمت خودش کشید و گفت:وایستا
#ادامه_دارد....
➣
@CHERA_CHADOR