آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه
#شاخه_زیتون🌸
قسمت
#صدوشصت_ونه
هوا دم دارد،
مثل همان وقتهایی که با ارمیا تمرین میکردیم. تمام پسربچهها را ارمیا میبینم. چقدر جایش خالیست.
چقدر دلم برایش تنگ شده است،
بیشتر از تمام سالهایی که آلمان بود و از هم دور بودیم.
پیامرسانم را باز میکنم ،
و سراغ پیامهای ارمیا میروم. آخرین زمان آنلاین شدنش مربوط به ماه قبل است. به صفحه گوشی چشم میدوزم؛ انگار منتظرم آنلاین شود و پیام بدهد.
برایش مینویسم:
-سلام بیمعرفت. جات خالی، اومدم باشگاه یونس.
پیام فقط یک تیک میخورد
و میدانم این تیک هیچوقت دوتا نمیشود. دوباره مینویسم:
-دلم برات خیلی تنگ شده.
وقتی به خودم میآیم،
که قطره اشکی روی صفحه گوشی میبینم. اشک را از صورتم پاک میکنم
و مرد را میبینم که با پیرمردی صحبت میکند:
-یه خانمی اومده میگه با شما کار داره!
-نگفت چکار داره؟
-نه. گفت از شاگردای قدیمتونه. اونجا نشسته.
پیرمرد به طرفم برمیگردد ،
و عمویونس را میبینم که موهایش سپید شده و صورتش چروک برداشته.
ازجا بلند میشوم.
مطمئن نیستم من را به خاطر بیاورد. حالا دیگر به من رسیده است. حس میکنم از دیدنم تعجب کرده اما تعجبش را پنهان میکند و میپرسد:
-سلام خانم. با من کار داشتید؟
دوست ندارم بگویم اریحا هستم؛ چون دیگر اریحا نیستم بلکه ریحانهام.
میگویم:
-دخترعمه ارمیام.
با دقت به صورتم خیره میشود.
این نگاهش را دوست ندارم. سر به زیر میاندازم
و یونس بالاخره من را میشناسد:
-اریحا! چقدر بزرگ شدی!
به سردی میگویم:
-شما هم جاافتادهتر شدید.
بلند میخندد:
-یاد اون روزا بخیر. خیلی وقته ازتون خبر ندارم. مامان و بابا خوبن؟ حانان چطوره؟ شنیدم رفتن آلمان. راستی ارمیا خوبه؟ حتما اونم مردی شده برای خودش!
تلخ میخندم.
ارمیا مردی شده بود برای خودش...
حالا که فکر میکنم خیلی مرد تر از مرد شده بود! یونس که میبیند جوابش را نمیدهم،
میپرسد:
-چیزی شده؟ چه کارم داشتی؟
-باید باهات حرف بزنم. یه مسئله مهمه که باید بگم.
-درباره چی؟
-مفصله.
احساس میکنم از آمدنم معذب است؛
اما اهمیت نمیدهم. داخل اتاق کوچکی که تابلوی مدیریت را سردرش زده اند مینشینیم. همان مرد جوانی که در ابتدا دیدم برایمان چای میآورد و قبل از رفتن، نگاه تندی به من میاندازد. نسبت به او حس خوبی ندارم.
بیمقدمه میگویم:
-میخوام هرچیزی که درباره گذشته ستاره و منصور میدونی رو بهم بگی.
چشمانش گرد میشوند و با حالتی ساختگی میخندد:
-یادمه مامانت رو خیلی دوست داشتی، به اسم صداش نمیزدی.
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا