آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت صدای انفجار بعدی دورتر است؛ اما باز هم زمین را می‌لرزاند. تا الان سه تا صد و پنجاه‌هزار دلار دود شد رفت هوا. آمریکا خیلی احمق است ، که موشک تاوِ به این گرانی را می‌دهد دست این بی‌عقل‌ها که این‌طوری بی‌حساب و کتاب خالی کنند روی سر ما. صدای حاج احمد را می‌شنوم که روی خطم آمده: -حیدر جان، عابس دستش بند یه کاریه. به من کارت رو بگو. دلم شور می‌زند؛ اما باید تمرکز کنم. می‌پرسم: -کسی توی محوطه آسفالت شهید شده؟ - آره؛ دونفر از بچه‌های سوری شهید شدند. تک‌تیرانداز زدشون. - جنازه یکی‌شون رو دارم می‌بینم، اون یکی کجاست؟ - فکر کنم جلوتر افتاده. خودم توی دوربین دیدمشون. اون که جلوتر افتاده زودتر شهید شد. - خیلی خب، ممنونم. چشم می‌دوانم در میان محوطه ، و پیکر شهید دوم را هم که جلوتر افتاده می‌بینم. هردو راه عبور از میان دو ساختمان را ، انتخاب کرده‌اند تا در تیررس نباشند؛ اما حواسشان به تک‌تیرانداز داخل ساختمان نبوده. اگر بفهمم از کدام سمت تیر خورده‌اند، می‌توانم حدس بزنم تک‌تیرانداز در کدام ساختمان مخفی شده. کمی خودم را روی زمین می‌کشم ، تا بهتر ببینمشان و دوربین دوچشمی کوچکم را از جیبم درمی‌آورم. اول با دوربین ، پنجره‌های شکسته دو ساختمان را دید می‌زنم؛ کسی پشت آن‌ها نمی‌بینم. امیدوارم تک‌تیرانداز من را ندیده باشد. او الان بر من مشرف است و دست برتر را دارد. دوربین را می‌برم ، به سمت جنازه شهیدی که نزدیک‌تر است. تیر خورده به گردنش ، و با صورت به زمین خورده؛ به سمت چپ گردنش. خون زیادی از همان سمت پخش شده روی زمین. پس تک‌تیرانداز باید در ساختمان سمت چپ باشد؛ به شرطی که جای گلوله روی بدن شهید دوم هم این را تایید کند. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃