آلاء: 🌸رمان امنیتی دخترانه 🌸 قسمت * دوم شخص مفرد الان فقط مونده ، کشف همه ارتباطات ستاره جناب‌پور و این که بفهمیم وابسته به کدوم سرویسه و از کی دستور می‌گیره. «اریحا منتظری» رفت آلمان، و اونجا زیر چتر اطلاعاتی اویسه. البته بدون این که کسی بفهمه. خانم صابری هم یه گوشی و سیمکارت ماهواره‌ای بهش داده که اگه لازم شد باهامون مرتبط بشه. احتمال اینکه آپارتمانش از طرف دشمن تجهیز شده باشه کم نیست. باید احتیاط کنیم. الان یه نگرانی به نگرانی‌های ما اضافه شده؛ این که برای خانم منتظری تور پهن کرده باشن و بخوان سُرش بدن و تبدیلش کنن به نیروی خودشون. باتوجه به شخصیت کاریزماتیکش و توانایی‌های ارتباطی و علمیش، خیلی احتمالش زیاده که بخوان ازش استفاده کنن. برای همین از اویس و بچه های برون مرزی خواستم حواسشون به رفت و آمدای خانم منتظری باشه و حتی اگه لازم شد، مستقیم وارد عمل بشن. امروز متوجه یه چیزی شدم،‌که هنوز توی شوکشم. دوباره رفته بودم سراغ پرونده یوسف منتظری. پرونده خودش؛ نه پرونده تصادف. اونجا بود که فتوکپی صفحات شناسنامه‌ش رو دیدم... باورم نمی‌شد یوسف بچه داشته. یه دختر به اسم ریحانه. هیچ جا اسمی‌ از ریحانه نبود، جز توی شناسنامه زن یوسف. چه اتفاقی می‌تونه برای ریحانه افتاده باشه؟ توی اون تصادف کجا بوده؟ تازه یادم افتاد چقدر گیجم. توی پرونده نوشته بود یه بچه تقریبا یه ساله زنده مونده؛ چون از پنجره افتاده بیرون و نسوخته. وقتی داشتم این پازل رو توی ذهنم می‌چیدم، نزدیک بود از تعجب داد بزنم. نمی‌دونم چرا انقدر حواس پرت شده بودم که نکته به این مهمی‌ به چشمم نیومده. طبق تاریخ تولدی که برای ریحانه زدن، ریحانه توی اون تصادف تقریبا یه سالش بوده. و از اون طرفم، بین اسامی‌کشته‌ها اسمی ‌از ریحانه منتظری نیست. یعنی ریحانه اون بچه‌ایه که زنده مونده، پس یعنی احتمالا یوسف برای این از اتوبوس بیرون پریده که بچه‌ش رو قبل انفجار نجات بده... اینا همه‌ش احتماله... اما چرا توی پرونده هیچ چیزی در این رابطه نیست؟ چرا انقدر درباره اون بچه‌ای که زنده مونده مبهم حرف زدن؟ از همه مهمتر، الان ریحانه منتظری کجاست؟ اگه زنده باشه باید یا با خانواده مادریش زندگی کنه، یا خانواده پدری. اما انگار آب شده رفته توی زمین! مثل تو... انگار آب شده بودی رفته بودی توی زمین. من تا حدودی خیالم راحت بود ، که توی انفجار اول آسیب ندیدی؛ حتی انقدر حالت خوب بوده که بتونی بری به بقیه مجروحا کمک کنی. توی اون شلوغ بازار، با پرسیدن از این و اون فهمیدم مجروحا رو کدوم بیمارستان بردن. دل توی دلم نبود که خودمو برسونم بهت و ببینم سالم جلوم ایستادی و یه نفس راحت بکشم. با خودم فکر می‌کردم کاش اصلا پزشکی قبول نمی‌شدی... کاش هنوز مدرکت رو نگرفته بودی. این‌طوری شاید احساس مسئولیت نمی‌کردی که بخوای مجروحین رو ببری بیمارستان. اینجوری شاید راحت‌تر پیدات می‌کردم! اما تو اراده کرده بودی دکتر بشی. یادته؟ از همون سیزده-چهارده سالگی وقتی می‌دیدم شب و روز درس می‌خونی ازت می‌پرسیدم مگه می‌خوای چکاره بشی؟ تو هم با ناز می‌گفتی متخصص مغز و اعصاب. اوایل فکر می‌کردم بخاطر فوت مامانه؛ اما وقتی یه روز گفتی آرزو داری یه مطب داشته باشی که پنجره‌ش به مسجدالاقصی باز بشه، فهمیدم هدفای خیلی بزرگ‌تر داری. راستی فکرشو بکن... مثلا برای زیارت و نماز بیایم مسجدالاقصی... بعد با یه سردرد ساده پاشیم بیایم مطبت و به همه بگیم اینجا مطب خواهرمونه، پارتی داریم! البته فکر کنم هیچ کس قبول نکنه. آخه بعد ، دیگه خبری از پارتی‌بازی نیست! * 🌷 ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا