آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه
#شاخه_زیتون🌸
قسمت
#شصت_ونه
-آلمانیا برای کمک به تحقق حقوق بشر، تا تونستن به صدام سلاح شیمیایی دادن.
شش تا خط تولید...
از گاز خردل بگیر تا سارین و هر کوفت و زهرماری که بتونه یه آدمو از داخل جزغاله کنه! فرقی نمیکنه اون آدما زن و بچههای سردشت و حلبچه باشن یا رزمنده.
یاد وفاء میافتم که میگفت ،
چشم آبیها هیچوقت به سود ما کار نکرده اند. اما نمیدانم چه شده که امشب ارمیا این حرفها را میزند.
نگاهم میکند و میگوید:
-برای بابای سعید دعا کن. حالش بده. سعیدم نمیتونه برگرده ایران فعلا.
ناگاه از دهانم میپرد که:
-چرا اومده کشوری درس بخونه که باعث شد باباش جانباز شه؟
ارمیا میخندد؛ عصبی و ناآرام:
-نیومده که بمونه. کارش تموم شه میره.
یادآوری تصاویر مجروحان فاجعه سردشت باعث میشود دلم درهم بپیچد.
سعی می کنم ذهنم را به سمت دیگری ببرم...
راستی حتما الان عزیز و آقاجون هم رفته اند حسینیه.
البته نه... ایران و آلمان حدود سه ساعت و چهل دقیقه اختلاف ساعت دارند.
آقاجون حتما رفته که به آشپزخانه هیئت سر بزند.
عزیز هم کمیبعد از اذان، همراه با حرکت دسته عزاداری راه میافتد سمت حسینیه.
بچه که بودم، مرا حسینیه نمیبردند.
مامان و بابا هم فقط شب عاشورا میرفتند عزاداری؛ مادر که حتی گاهی همان یک شب را هم نمیرفت.
کار داشتند، وقت نمیکردند.
عزیز هم گاه میرفت، گاه نه. من تا ده دوازده سالگی ام فقط صدای دستههای عزاداری را میشنیدم.
با شنیدنش از جا میپریدم و به هیجان میآمدم. با عزیز میرفتیم دم در، دسته را نگاه میکردیم. هیجان انگیز بود.
وقتی عزیز برایم چادر دوخت،
پایم به حسینیه باز شد. اوایل میرفتم با بچهها بازی کنم.
از خاموش بودن چراغها و شلوغی و تراکم جمعیتش لجم میگرفت.
فقط شبهای شام غریبان را دوست داشتم و تعزیه حضرت رقیه را. دلم برای حضرت رقیه و حضرت زینب میسوخت. خودم را که جای آنها میگذاشتم، گریه ام میگرفت.
یک زمین خاکی هم بود کنار حسینیه.
آنجا تعزیه میخواندند. از ظهر تاسوعا تا غروب عاشورا، صدای تعزیه میآمد.
اگر پدر میآمد خانه عزیز،
من را میبرد که ببینم. گاهی هم با عزیز میرفتم.
چیزی نمیفهمیدم از حرف هایشان؛
اما خوشم میآمد از لباسها و اسب هایشان.
بزرگتر که شدم،
کم کم عمق فاجعه برایم ملموس شد. انقدر که یک شب، از تصور اتفاقی که سال 61 هجری افتاده بود بلند زدم زیر گریه.
خیلی برایم سنگین بود؛ سنگین، دردناک، غیرقابل باور...
ارمیا بازهم به هم ریخته است. این بار نوبت من است که بپرسم:
-ارمیا خوبی؟
و ارمیا فقط سر تکان داد.
این یعنی اصلا خوب نیست.
با حرفهای زن دایی راشل و پیامکی که برایم آمد، از همه ترسیدهام.
حتی ارمیایی که این مدت، تنها تکیهگاهم در کشور غریب بوده.
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا