‹🕌✨›
#زیبایی_درون
پارت۵
دنیز آیدم.
نمیدونم چرا احساس میکردم مخاطب حرفای نیکا در اصل منم نه آوا!
_نه این چیزا شامل همه ی افراد نمیشه بعضیا اون چیزی که از بیرون هستن از درون هم هستن فهمیدی؟
آوا سری به معنای فهمیدم تکون داد
نگاهی به ساعت مچیم کردم:
_بهتره شما برین ساعت ۱۰شده الان یه اسنپ میگیرم.
با این حرفم صدای آوا به اعتراض بلند شد اما نیکا چیزی نگفت.
اسنپ بعد از ۱۰دقیقه رسید نیکا دست آوا رو گرفت اما قبل از اینکه بره صداش کردم.
_نیکا!
سوالی برگشت سمتم:
_مامانتو نزاری بیاد اینجاها الکی غصه بخوره!
باشه ای گفت و قبل اینکه بره گفتم:
_ممنونم بابت تمام کارایی که برام کردی.
جوابمو نداد و رفت.
سکوت این راهرو برام مثل ناقوس مرگ بود
نمیدونم چقدر گذشت یادم نمیاد چقدر زل زدم به دیوار عصبی ناخونامو میجوییدم که در اتاق عمل باز شد د پرستارا تخت چرخدار و به سمتی بردن
سریع از جام بلند شدم نگاهم خشک اون چهره ی رنگ پریدش بود خبری از اون
چشمای مهربونش نبود!
با صدایی لرزون نالیدم:
_مامان!
نزاشتن باهاش حرف بزنم و بیشتر به اون چهره ی مهربونش زل بزنم بی رحم ها !
دکتر به سمتم اومد
همیشه وقتی سریالی رو میدیدم که دکتره از اتاق عمل بیرون میومد و همراه مریض
دلواپس میپرسید:حال بیمارمون چطوره؟
خیلی برام مسخره میومد.
و حالا میتونستم درک کنم ماجرای اون سریال هارو.
_وضعیت مامانم چطوره؟
دستکش و ماسکشو در آورد و داخل سطل زباله بزرگ سبز رنگ انداخت.
جدی نگاهم کرد:
_بزرگتر همراهتون نیست.
دستام مشت شد در حدی که حس کردم ناخونام کف دستمو خراش انداخت!
هیچ وقت اینهمه احساس نمیکردم که تنها و بی کسم!
با بغض نالیدم:
_نه!فقط خودمم.
ترحم چشماش برام عذاب آور بود:
_خوشبختانه عمل با موفقیت انجام شد اما...
خوشحال شدم اما با اوردن کلمه ی اخر حرفش حس کردم خوشحالیم بی دلیل بوده.
_متاسفانه قلب هنوز به خوبی نمیتونه خون رو پمپاژ کنه و این یعنی یه خطر جدی!فعلا که فرستاده میشن بخش آی سی یو(i c u)!
حس کردم دنیا رو سرم خراب شد.
تحمل نکردم و سریع از اون راهروی نفرین شده خارج شدم.
تا به خودم اومد دیدم تو نماز خونه هستم و زل زدم به یه پیرزنی که روی صندلی نماز،درحال نماز خوندن بود
با صورتی خیس از اشک نشستم روی زمین.
‹🕌✨› ↫
#رمان
"🌸🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍↴
@Eashagh_reza