• جنگ خونین!🪖
پارت سوم: اودت با سرزنش هیس هیس کرد:《ساکت! گشتیها هنوز بیرونن!》پسرک ساکت شد و با شرمندگی عقب کشید، قامت کوچک و لاغر اودت بالاخره نمایان شد و خواهر و برادر به کمک یکدیگر نردبان را بالا کشیدند. اودت با خستگی گوشهای نشست و از داخل بقچه گرده کوچکی از نان خشک، تکه کوچکی پنیر و قمقمهای آب بیرون کشید.
پسرک کنارش نشست و به شام ناچیزشان خیره شد. هفتهها بود که چنین وضعی داشتند، با این حال دیگر برای غذا غر نمیزد چون میدانست خواهرش برای به دست آوردن همین غذا هم ساعتها در کارخانه تسلیحات نظامی بیگاری میدهد.
نگاهش را بالا آورد و در هوای گرفته و نیمه تاریک اتاق به خواهرش خیره شد که کبودی تیره رنگی روی گونه اش خودنمایی میکرد. از او پرسید:《خواهر...صورتت چی شده؟》
@Eema_Ennea |
#ادمین_گلسا