• داستان عاقبت
🔹نیکولاس: #type7 #7w6
🔹مایکل: #type3
پارت شانزدهم: ساعت نه و نیم شب بود. همگی دور آتش نشسته بودند که صدای صحبت و خندههای بلندشان با پخش شدن صدای ترمز وحشتناک ماشینی روی سنگریزهها قطع شد!
همه فورا سرشان را سمت صدا برگرداندند. ماشین آشنا نبود، اما از مدل لوکسش معلوم بود برای کیست! نیکولاس!
بلافاصله بعد از ترمز از ماشین بیرون پرید. دستش را بالا برد و سلامی پرانرژی کرد. مایکل ساعت مچیاش را نشان داد و شاکی گفت:«هیچ ساعتو دیدی نیک؟ ما حداقل دو ساعته اینجاییم!»
نیکولاس دستهایش را توی جیبهای شلوارش کرد و سرش را با تاسف تکان داد. همانطور که سمت آنها قدم برمیداشت گفت:«فکر میکنی کجا بودم؟ ها؟»
تام قهقههای زد و این را با لحنی کاملا کشیده گفت:«پــیــــشِ نــــامزدت! آره؟»
@Eema_Ennea |
#ادمین_تأویل