• داستان عاقبت
پارت نود و یکم: جکسون با ناباوری سری تکان داد. ناگهان تُن صدایش را بالا برد و انگشت اشارهاش را رو به دیوید گرفت:«هِی پسرهی روانی! گوش کن بهت چی میگم؛ تا وقتی نگفتم از اینجا تکون نمیخوری. مفهوم شد؟»
دیوید پوزخندی زد. یکتای ابرویش را بالا انداخت و آرام گفت:«نترس مرتیکهی روانی. من تا جواب سوالمو نگیرم از اینجا جُم نمیخورم!»
جکسون که رگهای گردن و پیشانیاش ورم کرده بود، در ماشین را باز کرد و پیاده شد. دستی توی موهایش کشید. در را قفل کرد و به آن تکیه داد. گوشیاش را از جیب شلوارش بیرون کشید و شمارهٔ نیکولاس را گرفت. هرچه زنگ خورد، جواب نداد. عصبی، یکبار دیگر شمارهاش را گرفت. هنوز بوق دوم را نخورده بود، دیوید به شیشهٔ پنجره کوبید. سرش را سمت او برگرداند. با همان پوزخند مضحک و صدایش که به سختی از داخل ماشین شنیده میشد گفت:«تلاش بیهوده نکن جکسون. رفیقت الان با نامزدشه و اونم ازش خواسته گوشی رو سایلنت کنه.»
جکسون ناگهان وحشتزده به صفحهٔ گوشی نگاه کرد. چند بار لب زد تا چیزی بگوید ولی نهایتا عاجز ماند... تماس را قطع و گوشی را در جیب شلوارش فرو کرد. باز دستی لای موهای کم پشتش کشید. با پاشنهٔ کفش روی آسفالتها ضرب گرفت و تلاش کرد تمرکز کند تا بیش از این قافیه را به یک بچه نبازد...
@Eema_Ennea |
#ادمین_تأویل