• داستان عاقبت
پارت صد و یازدهم: دوباره یاد حرفهای تراپیستاش افتاد:
- تو نباید بمونی تو رابطهای که بهت احساس ناکافی بودن میده... تو واقعا دختر فوقالعادهای هستی! این همه احساس منفیای که نسبت به خودت اخیرا داری رو فقط یه آدم اشتباهی میتونه به وجود آورده باشه!
- ولی من بیشتر از هر کسی دوستش دارم.. اینو مطمئنم!
- دوستی خاله خرسه.. از کجا میدونی اونم همینطوره؟ شاید اصلا اونم داره بیشتر از تو عذاب میکشه!
دوباره بغض به گلویش چنگ انداخت. سرش را کلافه تکانی داد و گفت:«نیک؟»
نیکولاس نگاهش کرد:«جانم؟»
لبخند کمرنگی بر لبش نشست. از تصور سوال احمقانهای که میخواست بپرسد، وحشت کرد! «تو واقعا دوستم داری؟» سوالش این بود. اما فقط گفت:«هیچ لازم نیست بریم یه رستوران برند یا کافهٔ گرون.. اصلا بریم هرجا که تو میگی. خب؟»
نیکولاس نگاهش کرد و با خنده گفت:«نمیشه مادمازلی به خوشتیپی شمارو برد اونجاها!»
سارا با ترشرویی نگاهش کرد:«مــــیــــشه!»
نیکولاس یکدفعه ترمز کرد. با شگفتی سارا را نگاه کرد و گفت:«اصلا نظرته بریم خرید و یه تیپ خز پایین شهری بزنیم؟»
سارا با خندهای از سر ذوق و تعجب نگاهش کرد. جفت ابروهایش بالا پرید و گفت:«عالی!»
@Eema_Ennea |
#ادمین_تأویل