• داستان عاقبت
پارت صد و چهل و نهم: همان دو قدمی که نزدیک شد بوی عطر گرم و شیریناش بیرحمانه هوا را شکافت و تا ته مغز دیوید رفت. این طبع از عطر، باعث حالت تهوعاش میشد. پیش قبل از آنکه منشی نزدیکتر شود، با چشمان گرد شده گفت:«بهش بگو دیوید اسمیت اینجاست. یالا!»
دختر ناگهانی جیغی به بنفشی کت و دامناش کشید:«چی میگی بچه! یالا؟ تو یالا بیرون! هِی! هوی! یالا!»
دیوید آن لحظه نتوانست مانع خندهاش شود! ناگهان مایکل از اتاقش بیرون آمد و کلافه در آستانهٔ در ایستاد. دستش را به پهلو گرفت و گفت:«کافیه دیگه جسی! بیا تو دیوید.»
جسی؟ اسمش این بود؟ دیوید با پوزخند پررنگی به او تنه زد و سمت در اتاق رفت. جسی با چنان ضربی پایش را به زمین کوبید که امکان داشت پاشنهٔ دراز و باریک کفشاش بشکند! سمت آنها برگشت و گفت:«با این بچه جلسه دارید دایی جان؟»
دایی جان؟! دیوید حدس زد که الان احتمالأ چشمانش اندازهٔ دو تا زیر فنجانی شده.
@Eema_Ennea |
#ادمین_تأویل