• داستان عاقبت
پارت صد و پنجاهم: احتمالا مایکل هم این را دید که کلافه زبانش را دور دهانش دور چرخاند و با لبخند ساختگیای گفت:«اون جسیکا، خواهرزادهٔ عزیز منه. جسی اینم دیویده، یه نوجوون که مدتی همکار ماست. حالا از این به بعد بشناساش تا دیگه مشکلی به وجود نیاد!»
جسیکا چشمانش را ریز کرد. کمی به جلو خم شد و با پوزخندی گفت:«گفتی دیوید؟ حله برو. شناختمات بچه!»
«بچّه» را عمدا جوری تلفظ کرد، که تمام عقدههای روانیاش را در آن یک کلمه خلاصه کند. دیوید که دوباره پایین پلک چپاش پرش عصبی گرفته بود، کلافه چشماش را فشرد. پشت سر مایکل، سمت اتاق قدم برداشت اما ناگهان برگشت و گفت:«منم تو رو خوب شناختم جسی! یه عروسک خوش رنگ و لعاب که به جای مغز، تو کلهاش یه مشت پنبه داره!»
بعد با لبخند پیروزمندانهای به سبک مستربین، برایش دست تکان داد و به اتاق رفت.
@Eema_Ennea |
#ادمین_تأویل