• داستان عاقبت
پارت صد و پنجاه و سوم: مایکل که دیگر نمیتوانست شعف ریخته در چشمانش را پنهان کند، کف دستانش را به هم کوبید. سوتی کشید و گفت:«نونمون تو روغنه!»
همان لحظه دو ضربه به در کوبیده شد و جسیکا بیآن که منتظر اجازه بماند، در را باز کرد. چهار ماگ مشکی بزرگ مشکی در سینی بنفش رنگ بیضی شکلی در دستش بود. خرامان خرامان وارد اتاق شد و سینی را مقابل مایکل گذاشت. لبخند پهنی زد و گفت:«بفرمایید دایی جان. برای خودتون و مهموناتون نوشیدنی آوردم..»
اما با دیدن چشم غره مایکل، خنده مضحکی کرد و فورا گفت:«اوه اوه! دایی جان نه. آقای شپارد. عذر میخوام. طول میکشه تا عادت کنم. عا.. داشتم میگفتم، فقط توجه کنید که لیوان دوم آب پرتقاله. برای اون آقا کوچولو!»
و اینبار لبخند پهنش، لبخند پهن خبیثی شد و به دیوید چشم دوخت. دیوید بیتوجه به او لبهایش را به هم فشرد. با خارج شدن او، کولهاش را از صندلی کناری چنگ زد، یکوری روی دوش انداخت و گفت:«این از من. اگر خبر جدیدی شد دیگه بهم خبر بدید.»
@Eema_Ennea |
#ادمین_تأویل