#رمان_مدافع_عشق
قسمت ۱۴
چند روزی خانه عمه جان ماندگار شدم در این مدت فقط تلفنی با فاطمه سادات در ارتباط بودم!
عمه جان بزرگترین خواهر پدرم بود و من خیلی دوستش داشتم. تنها بود در خانه ای بزرگ و مجلل.
مادرم بالاخره بعد از پنج روز تماس گرفت...
*
صدای گوش خراش زنگ تلفن گوشم را کر میکند;بشقاب میوه ام را روی مبل میگذارم و تلفن را برمیدارم.
_بله؟
_مامانی تویی؟؟...کجایی شما!خوش گذشته مونگار شدی؟
_چرا گریه میکنی؟؟
_نمیفهمم چی میگیـــ....
صدای مادرم در گوشم میپیچد!:بابابزرگ...مرد!تمام تنم سرد میشود!
اشک چشمایم را میسوزاند!بابایی....یاد کودکی و بازی های دسته جمعی و شلوغ کاری در خانه ی باصفایش!....چقدر زود دیر شد.
*
حالت تهوع دارم!مانتوی مشکی ام را گوشه ای از اتاق پرت میکنم و خودم را روی تخت میندازم.
دوماه است که رفته ای بابابزرگ!هنوز رفتنت را باور نکردم!همه چیز تقریبا بعد از چهلمت روال عادی به خود گرفته!
اما من هنوز...
رابطه ام هرروز با فاطمه بیشتر شده و بارها خود او مرا دلداری داده بود.
مادرم با یک سینی که رویش یک فنجان شکلات داغ و چند تکه کیک که در پیش دستی چیده شده بود ددخل میاید. روی تخت مینشیند و نگاهم میکند
_امروز عکاسی چطور بود؟
مینشینم یک برش بزرگ از کیک را در دهانم میچپانم و شانه بالا میندازم!یعنی بد نبود!
دست دراز میکند و دسته ای از موهای لخت و مشکی ام را از روی صورتم کنار میزند.
با تعجب نگاهش میکنم:چقد یهو احساساتی شدی مامان
_اوهوم!دقت نکرده بودم چقدر خانوگ شدی!
_واع....چیزی شده؟!
_پاشو خودتو جم و جور کن خواستگارت منتظره ما زمان بدیم بیاد جلو
و پشت بندش خندید...
کیک به گلویم میپرد و به سرفه میفتم و بین سرفه ها میگویم:
_چ...چ...چی...دارم؟
_خب حالا خفه نشو هنو چیزی نشده که!
_مامان مریم تورو خدااا...من که بهتون گفتم فعلا قصد ندارم...
_بیخود میکنی!پسره خیلیم پسر خوبیه
_اوخی حتما یه عمر باهاش زندگی کردی
_زبون درازیا بچه!
_خو کی هست این پسر خوشبخت!؟؟
_باورت میشه داداش دوستت فاطمه!
با ناباوری نگاهش میکنم!
یعنی درست شنیدم؟!!...
گیج بودم.....فقط میدانستم کــــه
منتظرت_میمانم
ادامه_دارد....
به قلم:محیاسادات هاشمی
🍂اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرج🍂