رمان قسمت سیودوم از غیرت الکیت متنفرم امیر عباس... مردي رو فقط تو دست بلند کردن میبینی بیچاره ... مغزت تو دهه ي چهل گیر افتاده ... و من احمق توهم زدم که عاشقتم ... اما االن میخوام روي هیکلت بالا بیارم ... صدایم را بالا بردم ... روي مردونگیت ... روي غیرتت باالا بیارم ... فکم را گرفت ... از درد صورتم جمع شد ... صورتش نزدیک تر شد ... درست کنار گوشم ... ببند دهنتو محیا ... ببند ... خودت خواستی ... پاي حرفت وایسا ... از اونشب به بعد دوتارا بیشتر جلو روت نداري ... یا من ... یا مرگ ... عقب رفت و دوباره برگشت ... راستی ... بهت گفته بودم مودب باش... مودب باش دختر ... استارت زد و من هنوز دربهت حرف هاي بی ربطی بودم که بر زبانم راندم... من از کی اینقدر بی حیا و بی ادب شده بودم ... من از کی اینهمه سرکش شده بودم ... این بعد وجودم براي خودم هم ناشناس بود چه برسد به امیر عباس... به خانه رسیدم ... همه ساکت داخل حیاط نشسته بودند و در دنیاي خود بودند ... محسن با دیدنم در آغوشم گرفت ... کجا بودي دختر ... داشتم دیوونه میشدم ... در آغوشم فشردمش... توضیح میدم محسن عزیزم ... نقاب بی خیالی به چهره ام زدم ... سلام به همه ... به طرف آقاجون رفتم ... دستش را بوسیدم ... سلام آقا جون شرمنده ي همتونم به خدا ... انقدر حواسم پرت خرید شده بود زمان از دستم دررفت ... خرید هارا بالا گرفتم ... به خدا شرمندتونم ... ببخشید منو... عمو مجید خندید... - اي بابا دختر تو که مارو نصف جون کردي ... بفرما خانوم این دخترمون صحیح و سالم این همه اشک ریختیدبازهم شرمنده شدم ... - من واقعا متاسفم ... نعیم گفت ... - خانومو باش مارو ازنگرانی کشته حاال اومده میگه متاسفم ... برو بابا... وبه سمت خانه رفت ... دارا و دانیال هم پشت سرش... مادر ملامت گر نگاهم کرد... - آخ چقد بی فکري دختر دلمون هزارراه رفت ... عمه مرجان جلو آمد... این چه حرفیه مژگان جان خداروشکر سالم و سلامت اومده خونه ...- زن عموها هم بازچشمان و دستانشان الهی شکري زیر لب گفتند...سلام آقا جون شرمنده ي همتونم به خدا ... انقدر حواسم پرت خرید شده بود زمان از دستم دررفت ... خرید هارا باالا گرفتم ... به خدا شرمندتونم ... ببخشید منو... عمو مجید خندید... - اي بابا دختر تو که مارو نصف جون کردي ... بفرما خانوم این دخترمون صحیح و سالم این همه اشک ریختیدبازهم شرمنده شدم ... - من واقعا متاسفم ... نعیم گفت ... - خانومو باش مارو ازنگرانی کشته حاال اومده میگه متاسفم ... برو بابا... وبه سمت خانه رفت ... دارا و دانیال هم پشت سرش... مادر مالمت گر نگاهم کرد... - آخ چقد بی فکري دختر دلمون هزارراه رفت ... عمه مرجان جلو آمد... این چه حرفیه مژگان جان خداروشکر سالم و سالمت اومده خونه ...- زن عموها هم بازچشمان و دستانشان الهی شکري زیر لب گفتند... و آقاجون هنوز ساکت بود ... عمو سعید گفت ... - خداروشکر به خیر گذشت ... آقاجون میان حرف عمو آمد ... - دیگه اینکارو نکن دختر ... دیگه نکن .. دوباره به سمتش رفتم و دستش را بوسیدم ... چشم آقاجون ... شرمنده ام بازم ... همه یکی یکی به سمت ساختمان میرفتند ... به طرف محسن رفتم ... نگاهی حواله اش کردم که عقب تر ایستاده بود و دست در جیب و متفکر مشاهده میکرد منظره ي روبه رویش که تا چند لحظه پیش همه ي خانواده بودند .. کنار گوشش گقتم ... - محسن تو چرا نیومدي دنبالم ... محسن سرش را خم کرد تا هم قدم شود ... - چمیدونم نذاشت که ... تا جواب دادي و آدرس و گفتی از در بیرون زد جواب هیشکیم نداد ... بیا بریم تو حاال یه چیزي بخور... خندیدم ... بی خیال تنش هاي چند لحظه پیش... ادامه دارد... 💖 🧚‍♀●◐○❀