رمان
#بغض_محیا
قسمت سیوسوم
نه سیرم خودمو به یه بستنی دبش مهمون کردم ...
لپم را کشید ...
- اي شیطون ما داشتیم میمردیم از نگرانی خانوم داشته با خیال راحت بستنی میخورده ...
- برو برو تا منم مثل نعیم و دانیال و دارا قهر نکردم باهات ..خندیدم و از کنار امیر عباسی که از پله
ها باالا میرفت رد شدم ...
در ظاهر بی تفاوت اما ...
وارد اتاقم شدم ...
و در را پشت سرم بستم ...
همزمان صداي بسته شدن در او هم آمد ...
چشمانم را بستن و اشکم چکید ...
همانجا روي زمین نشستم...
- ببخش منو ...
فردا مال یکی دیگه میشی ...
مجبورم از ت متنفر باشم ...
حاالاکه مال اونی ...
حاالاکه ولم نمیکنی ...
من ولت میکنم امیر عباس...
من تظاهر به نخواستنت میکنم .. خبـــــر بــــــه دورترین نقطه ي جهان برسد نخواست او به
منِ خسته بــی گمان برسد شکنجه بیشتر از این؟ که پیش چشمِ خودت کسی کــــــه سهم تو
باشد به دیگران برسد چه می کنی؟ اگر او را که خواستی یک عمر بـــه راحتی کسی از راه
نـاگهـــــــان برسد...
رهــــــا کنی بــــــرود از دلت جــدا بـــــاشد به آن کـــه دوست تَرَََش داشته، به آن
برسد؟ رهـــــــا کنی بَِِروند و دو تا پرنده شوند خبر بـــه دورترین نقطه ي جهان برسد
گالیـــه اي نکنی بغض خـویش را بخــــــورى که هق!
هق!...
تو مبادا به گوششان برسد خدا کند کــه...
نه! نفرین نمی کنم...
نکند به او کـــــــه عاشق او بوده ام زیان برسد خدا کند فقط این عشق از سرم برود خدا کند
کــه فقط زود آن زمان برسد نجمه زارع
فردا که شد غم عالم هم به دل من ریخت ...
و من هزار بار آرزو کردم که صبح نرسد ...
اما از راه رسید و روز من با اخم و تخم نعیم شروع شده ...
نشسته بود و با اخم چاي مینوشید ...
کاسه اش را از عدسی پر کردم و جلویش گذاشتم ...
- آقا نعیم قهر کرده هان...
چشم غره اي رفت ...
- برو محیا حوصله ندارم اصال ...
- آخه تو که میدونی من طاقت قهر ندارم آقا آخه چرا قهر میکنی؟؟؟؟ یکم به سمتم خم شد...
- میدونی چقدر نگرانت شدم؟؟؟ میدونی چقدر دوست دارم ؟؟؟ میدونی دیوونه شدم تا بیاي...
دلم قرص شد از برادرانه اش...
چشمانم را باز و بسته کردم ...
- میدونم ...
میدونم که تو خیلی خوبی...
حاال آشتی هستیم یا نه ...
خندید ...
- دیوونه اي به خدا محیا ...
بلند شدم و دست به کمر شدم ...
- پوف ...
حاال چجوري از دل اون پت و مت دربیارم ...
صداي دانیال را از پشت سرم شنیدم ...
- پت و مت خودتی پروخانوم ...
خندیدم ...
از ته دل ...
صرف نظر از تمام بیچارگی هایم ...
داارا و دریا هم با همان قیافه هاي اخم آلود سر میز نشستند...
دارا نیم نگاهی انداخت...
- معرکست ؟؟؟ خانوم الن دلون ...
موهایش را بهم ریختم ...
وسط آشپزخانه ایستادم ...
اي بابا ...
آشتی کنید دیگه اههههه...
نگار اشاره اي کرد ...
حاالا یه کاسه عدسی بکش تا برسیم به آشتی ...
برایشان عدسی کشیدم و لحظه اي فراموش کردم امروز را...
باالاخره بزرگترها هم رسیدند و همه تعریف کرند از عدسی دستپختم ...
عمه تکیه داد ...
- دستت درد نکنه دخترم خیلی وقت بود هوس عدسی کرده بودم ...
لبخند زدم ...
- خواهش میکنم عمه...
عمه از جا بلند شد ...
خب من برم امروز مثال بله برون عباسه هیچ کار نکردم هنوز...
سرم را پایین انداختم تا غم نگاهم را کسی نبیند...
و خودم را سرگرم کارهاي آشپزخانه کردم ...
و منتظر شدم تا بیاید اما او...
نیامد ...
تا ببینمش...
ادامه دارد...
💖 🧚♀●◐○❀