رمان قسمت هفتادم خشمگین بودم ... عجیب خشمگین بودم ... من و با خودت اشتباه نگیر پسرعمه... هرچیزي لیاقت میخواد ... به سمت در اشاره کردم ... خوش اومدي ... بی درنگ از در بیرون رفت و در راهم کوبید ... چشمانم را بستم سعی کردم خودم را آرام کنم ... روي تخت نشستم و نفس عمیق کشیدم ... اینطور نمیشد ... انگار هیچ جوره التهاب عصبانیتم کم نمیشد ... لیوان ابی براي خودم از پارچ کنار تختم ریختم و یک نفس سر کشیدم ...انگار کمی آرام گرفتم .. چند نفس عمیق دیگر کشیدم ... بی خیال رفتن پایین و دلداري دادن به زنعمو پروانه شدم ... کنابم را دست گرفتم و شروع کردم ... کم مانده بود به کنکور و باید اینبار موفق میشدم ... تنها شانسم بود ... چند ساعتی بود که کتابم را ورق میزدم ... کش و قوسی به تن کوفته ام دادم ... انگار به چنتا کتاب احتیاج داشتم ... باید تست میزدم ... جدي تر شده بودم براي موفق شدن ... و انگار نه که چند ساعت پیش سونامی راه افتاده بود در اتاق ... کمی شک کردم به خودم ... زیادي بی عار نشده بودم !!!شانه اي باالا انداختم ر به سمت سرویس رفتم و آبی به صورتم پاشیدم ... بی انکه آرایشی کنم به همان لباس ساده ي مشکی و چادر اکتفا کردم ... کفش هایم را دستم گرفتم و پایین رفتم ... بی حرف به سمت در ورودي رفتم که صداي مادر را شنیدم ... - محیا !!!مادر خوبی؟؟ داري کجا میري با این حالت ... لبخندي زدم ... من خوبم ... اومدم پایین بهتون سرزدم شما مشغول زن عمو بودید... الانم با اجازتون دارم میرم انقلاب چنتا کتاب بخرم تا شب نشده ... سري تکان داد ... - برو مادر ... فقط چیزه ... به شوهرت خبر دادي؟؟؟ بی حواب گذاشتم سوالش را ... و خودم را به نشنیدن زدم ... با اجازه ... زود برمیگردم ... اوهم دیگر حرفی نزد و من از در بیرون آمدم... دانستنش که مهم نبود ... بود؟ ! سوار مترو شدم ... سریع ترین راه بود ... نمیخواستم دیر برگردم خونه به خاطر آقاجونم... همیشه عاشق جنب و جوش انقلاب بودم ... داخل اولین مغازه رفتم ... پیرمردي پشت دخل نشسته ... صورت مهربانی داشت ... لبخندي زدم ... - سالم آقا... - سالم دخترم ... چی میخواي بابا..؟؟؟ -راستش چنتا کتاب تست خوب میخواستم... سري تکان داد و اشاره کرد به کتابخانه ي بزرگی که پشتم بود... - دخترم اینجا کتابخونه ي کتاب تست ها و کنکوره هرچی میخواي بردار... تشکر کردم و با شوق به سمت کتابخانه رفتم ... عالی بود ... - از دیدن آنهمه کتاب به وجد آمده بودم... غرق انتخاب کتاب ها بودم که با جیغ دختري که اسمم را صدا میزد از جا پریدم با چشمان گرد شده ... - واییییییی محیا ؟؟؟ دختر خودتی ... برگشتم ... خداي من اینکه ... مینا بود ... دوست صمیمی دوران دبیرستانم که بعد از کنکور دیگر ندیده بودمش... به خاطر گندي که به خودم و احساسم زده بودم از همه ي خداي من دنیا دور شده بودم... همانطور شوك زده خیره اش شدم ... توي سرم کوبید ... کجایی دختر ... به خودم آمدم ... مینا خودتی؟؟؟ !!!و در آغوشش گرفتم ... حاال که دیده بودمش میفهمیدم چقدر دلتنگ تنها دوستم بود ... - وایسا ببینم چی برداشتی ... ؟؟؟ به کتاب هاي در دستم خیره شده ... - وایییی چه خوب که داري کنکور میدي دوباره ... ادامه دارد... 💖 🧚‍♀●◐○❀