رمان
#بغض_محیا
قسمت هفتادوهشتم
چقدر خوب بود این در لحظه بودنش...
انگار نه که تا پنج دقیقه پیش داشت اشک میریخت به حالم ...
اي کاش میتوانستم مثل او باشم ...
درس خواتدیم تا شب و تنها تفریحمان سرزدن گاه و بی گاه ساحل بود که همیشه همراهش خوراکی
داشت برایمان ...
و مینا اسمش را گذاشته بود ...
حاجی بابا ...
و من چقدر خداروشکر میکردم بابت داشتنشان...
و دعا میکردم هرچه زودتر برادرم خدمتش تمام شود و ساحل هم به آرزویش برسد...
در بهبه ي سکوت زندگیم برادرم خواستگاري کرده بود و آقاجون شرط گذاشته بود که اول سربازي
بعد خواستگاري...
و من چقدر روز رفتنش گریه کرده بودم..، و نعیم براي سر کچل برادرم چه اشعاري که نسروده بود ..
شب بود و وقت رفتن مینا ...
- در آغوشم گرفت...
- قوي باش محیا مثل همیشه ...
چشمکی زد...
برنامه دارم حالا حالا ها..
هولش دادم به سمت در ...
برو چرت نگو فردا منتظرم ...
اخمی کرد...
اگه یه ذره ...
فقط یه ذره مخ داشتیا الان حال و روزت این نبود ...
دلم گرفت از حرفش و اخمم درهم رفت...
به شانه ام زد ...
ناراحت نشو دیوونه ...
واقعیتارو ببین ...
من کمکت میکنم..، لبخندي زدم..، مینا بود و رك بودنش.،.، سري تکان دادم ...
- ناراحت نیستم ...
گونه ام را بوسید...
- هستی...
میدونم هستی...
اما این ناراحتی واست خوبه...
باعث میشه فکر کنی ...
راستی من نمیام دیگه این چهارروز تا کنکور و هیچی نمیخونم میخوان مغزم و آزاد کنم ...
چشمکی زد ...
به توام همین پیشنهادو میدم ...
بیا بریم واست یه برنامه ن تپل میچینم ...
هلش دادم به سمت در و خندیدم ...
- برو واسه خودت ازین لقمه ها بگیر ...
اوهم خندیدو دستی تکان داد...
- پس فعلا...
- فعلا ...
و منتظر شدم تا از پیچ کوچه رد شود ...
که دستی دور کمرم حلقه شد ...
و مگر میشد نشناسم این دست ها را ...
- دختر خوبی به نظر میرسه...
دستش را به ارامی پس زدم...
اوهم اصراري نکرد براي برگرداندن دستش...
- خوبه...
صمیمی شدي باهاش از تنهایی در میاي...
کمی فاصله گرفتم...
از نزدیکی اش نفسم میگرفت...
- از کی تا حاالا تنهانبودن من براي شما مهم شده؟ !با انگشتش کمی صورتمو نوازش داد -مهمه...
همیشه مهم بودي...
صورتم را عقب کشیدم اوهم حرکتی نکرد...
بی حرف رفت...
همانطور که امده بود...
شانه اي بالا انداختم...
ادامه دارد...
💖 🧚♀●◐○❀