رمان
#بغض_محیا
قسمت صدویازدهم
خودم را داخل اتاق پرت کردم...
و ساحل پشت سرم وارد شد...
چشمانش اشکی بود...
بغض صدایش هم از لرزشش مشهود بود...
- محیا راسته؟!...
چشمانم را روي هم گذاشتم و همزمان اشکم چکید...
خودش را در آغوشم پرت کرد و زار زدیم باهم...
هق هقمان که تمام شد از آغوش هم جدا شدیم...
ساحل چشمان نگرانش را به صورتم دوخت...
- حاالا چی میشه محیا؟!...
کلافه ونگران چشم گرداندم در صورت زیبایش...
- نمی دونم ساحل...
هیچی نمی دونم...
مغزم دیگه کار نمی کرد...
ساحل اخمی کرد...
- درسته مریض بود...
اما نباید به داداشم دروغ میگفت...
کار خوبی نکرده...
سپس نگاه دزدید از من...
اونجوري که من داداش و میشناسم،محاله دیگه طلاق بده هدي رو...
ته دلم روشن شد...
یعنی اینقدر جوانمرد بود که بماند کنار همسر مریضش؟!...
هیچ وقت باور نمی کردم که روزي برسد براي ماندن امیرعباس کنار دیگري دعا کنم...
رو به ساحل کردم...
- خدا کنه...
ساحل از جا بلند شد...
- مطمئنم که این کارو میکنه...
سري تکان دادم و او هم رفت...
و من باز ماندم تنها ...
با احساس عشق کهنه و خسته در اعماق قلبم...
که میدانستم هست...
و تمام هست و نیستم را براي انکار بودنش به کار گرفته بودم...
روزها از پی هم میگذشت...
و من کمتر یا بهتر بگویم اصال امیرعباس را نمی دیدم...
به گمانم تمام وقتش را کنار هدي میگذراند...
و من...
خوشحال بودم از بابت اینکه حداقل براي دیگري انسان است...
و کمی هم حسادت میکردم...
به احوال تنها مانده و وامانده ي خودم...
اما مثل همیشه چشم می بستم رومحیا و احساسش...
روز اعالم نتایج هم فرا رسید...
و خودم داخل کامپیوتردیدم که برق شریف قبول شدم...
چند بار پلک زدم بر روي روشن مانیتور...
باورم نمی شد...
محیاي ضعیف و بی دست و پا...
روزي مهندس برق خواهد شد...
قبولی آنهم در دانشگاه صنعتی شریف برایم رویا بود...
مثل خواب بود برایم...
اما خوشحالیم را با مینا پشت در بسته ي اتاقم...
میان دو شیرینی که در دهان هم گذاشتیم،تقسیم کردیم...
میترسیدم شاد باشم...
مبادا صداي خنده ام دل کسی را بشکاند...
ومیدانستم همه در خانه الان دل شکسته اند...
تنها همدمم مینا شده بود...
و مزه پرانی هاي کم و بیشش دنیاي کوچکم را تسکین میداد...
خنده دار نبود...
شوهرم هنوز کنار همسرش در بیمارستان بود...
ادامه دارد...
💖 🧚♀●◐○❀