رمان قسمت صدوبیستونهم فرحزاد چطوره؟!... ساحل اخمی کرد... - بنظرم فشم بهتره... مینا گفت... - اونجام خوبه... نگاهی به من کرد... - نظر توام اصلا مهم نیست... لبخندي زدم از شوخی اش... مینا خنده اي کرد و دنده عوض کرد... - اووووو... دختر حاجی ها رو دارم میبرم صفا... چشم آقاجون روشن... ساحل خندید... - آره واال... میان خنده هایمان رسیدیم به مقصد... و رستوران زیباي کنار رودخانه... صداي آب روان رودخانه... وبوي تنباکوي پیچیده در محیط ... میان بینی ام ... روحم را تازه میکرد انگار... عمیق بو کشیدم... مینا گفت... - اینقدر عمیق بو نکش حسرت به دل... -بیا یکم بکش غمات یادت بره... چپکی نگاهش کردم... - معتادم میکنی الان؟!... خندید... - ما اینیم دیگه... ساحل قاشقی از غذاي مانده از شامش را به دهان برد... - اوهوم بکش داداش ما رو یادت بره... توام بتونی به زندگیت برسی... چندش نگاهش کردم... - با دهان پر حرف نزن، اه... ساحل لبی کج کرد... - خیلیم دلت بخواد... - واا دور از خانواده بی شخصیت میشی... نگاهم کشیده شد به موبایل لرزان ساحل... اشاره اي زدم... گوشیت زنگ میخوره خانم معتاد... ساحل هل کرده لقمه اش را کامل قورت داد... و جواب داد... - بله داداش... سالم ببخشید... بله... چشم الان اس ام اس میکنم... مینا نگاهی کرد و سمتم خم شد... - هنوز که غیرتیه... نگاهش کردم و شانه اي بالا انداختم... - نه بابا آبجیش اینجاست واسه اونه... به مسخره سري تکان داد... - آهان... بله... دوباره صدام کرد... بیا بکش... وسوسه شدم ولبی کج کردم... خوب میشد اگر منهم بلد بودم کشیدنش را...امتحان کردنش به یکبار که می ارزید... با تردید گرفتم... ادامه دارد... 💖 🧚‍♀●◐○❀