رمان
#بغض_محیا
قسمت صدوسیونهم
سلام بلندي کردم به آقاجون که روي مبل نشسته بود و متفکر به بچه هایش زل زده بود...
- سلام آقاجون صبح بخیر...
- سلام دخترم...
بهتري بابا؟!...
تک خنده اي کردم...
- عالی...
مگه میش آدم داداششو بعد دوماه ببینه عالی نباشه...
به همه صبح بخیر گفتم...
که نعیم طعنه زد با خنده...
- دختر عمو صبح نیست دیگه ظهره...
یه سره یا کله پایی یا تا لنگ ظهرخواب...
بیچاره زن عمو که باید ترشی بندازت...
خندیدم به حرفش و او یکباره لبخندش جمع شد...
نگاهم میان نعیم و امیرعباس ردو بدل شد...
و فهمیدم از کجا آب میخورد که خنده نعیم جمع شد و جدي شد...
بی تفاوت دستم را روي شانه ي هدي گذاشتم و بوسیدمش...
- احوال هدي خانوم...
لبخندي به رویم زد ..و به سمت محسن رفتم...
که با دست اشاره میکرد به من تا کنارش بشینم...کنارش رفتم...
و دیدم نگاه حسرت بار ساحل را بر روي جاي نشستنم...
با بدجنسی ابرویی باالا انداختم...
و خودم را به محسن نزدیک تر کردم...
- چه خبر داداش...
دیشب حالم بد شده شرمنده...
رفته بودم شهربازي فکرکنم سه چهار باري سوار شدم...
که به این روز افتادم...
چایی که امیرعباس داشت می نوشید به گلویش پرید...
چایی که امیر عباس داشت می نوشید به گلویش پرید...
از شدت سرفه سرخ شده بود...
محسن بلند خندید...
- هنوزم بچه اي محیا...
دختر تو رو چه به شهربازي آخه...
خندیدم...
- نمی دونی چه کیفی داد ..جات خالی بود...
چشمکی زد به من...
- بله دیدم خانوم مارو یادش رفته بود بس که کیف کرده بود...
نگاه خجالت زده ام رااز محسن گذراندم و به مادر رساندم...
نگاهم با نگاه ملامتگر مادر گره خورد...
لب فشردم و رو به محسن کردم...
- حالا تا کی مرخصی داري؟ ..!نگاهم کرد...
- یک هفته مرخصی دارم...
مکث کرد...
- آموزشیم تموم شده اما...
نگاهی به امیرعباس کرد...
- به لطف امیرعباس دیگه تهرانم...
خدمتمو همینجا میگذرونم...
صبح میرم دو میام...
چشمانم گرد شد از شدت شادي پریدم بغلش...
و نگاهم خشک شد به چشمان پر امید و فروغ ساحل...
محسن دست مرا از گردنش جدا کرد...
- صبرکن دختر حرفم تموم شه...
نگاهی گرداند میان همه و ادامه داد...
- حالا که همه جمعن میخوام با اجازه آقاجون...
دوباره مکث کرد...
- عقد خودم و ساحل رو جلو بندازم...
چقدر زندگی قشنگ می شود وقتی کسی را داشته باشی که پا به پاي تو دیوانگی کند.
آقاجون تسبیح گرداند...
- چه عیبی داره بابا جان...
اما اختیار دار ساحل امیرعباسه...
خودتون میدونید ..نگاهی انداختم به امیرعباس...
چه جالب که صاحب اختیار همه هم بود این مرد...
امیر عباس سري تکان داد...
- آقاجون من حرفی ندارم...
ایشاالا خوشبخت بشن...
و نگاهش روي من ثابت ماند...
آب دهانم را قورت دادم و زورکی لبخند زدم...
مادر هم لبخندي به لب آورد...
- مرجان خانوم پس مبارکه؟!...
عمه لبخندي زد...
- مبارکه انشااالله...
و من خوشحال از شادي عزیزترین هاي زندگیم...
قرار عقد را ده روز دیگرگذاشته بودند...
و من و ساحل حسابی تلخی روز هاي نبودن محسن را در آوردیم...
البته ساحل با شوهرش خرید می رفت و کارهاي عقد را انجام میداد...
و به قول خودش منهم سربارشان بودم...
ادامه دارد...
💖 🧚♀●◐○❀