رمان قسمت صدوچهلویکم بعدنم میشه دوباره... خودش را سرگرم ناخن هایش کرد... و من همانطور مات نگاهش میکردم... خندید و بشکنی رو به روي صورتم زد... - حالام پاشو کمک کن حاضر شم بریم بیرون... ببینیم چی میتونیم بخریم واسه این جشن... و من با هم متعجب نگاهش میکردم... چه راحت حرفش را زد و آب پاکی را روي دستم ریخت... و حاال هم چقدر قشنگ حرف را عوض کرد... ضربه اي به بازویم زد... - با توام دختر پاشو... تکانی به خودم دادم از جا بلند شدم... بی آنکه اشاره اي به حرف هایی که میانمان زده شد اشاره اي بکنم... خودم حاضر شدم هدي را هم حاضر کردم... کمی سخت بود جا به جا کردن صندلی هدي... اما به لذت با او بودن که نمی چربید... با هم راهی پاساژ شدیم... حرف میزدیم و میخندیدیم... مطمئنا هر کس مارا می دید حتی فکرش را هم نمی کرد ما روزي هووي هم بوده ایم... همانطور که بستنی مان را میخوردیم و قدم میزدیم... به ویترین مغازه ها هم نگاهی می انداختیم... که هدي گفت... - محیا ببین اون لباسه چه شیکه... نگاهی کردم به لباس بلند دکلته اي که تا زانو چاك داشت... و قرمز خوشرنگش بدجوري تو چشم میزد... - مسخره نشو هدي ... من اینو روم نمیشه نگاه کنم،چه برسه به این که بپوشمش... - حرف نزن بابا... بریم ببینم چی داره... و خدا می داند چطور با آن لباس کذایی مرا بزور داخل پرو کرد... به تن کردم و خودم خیره ي خودم شده بودم ..عجیب تضاد رنگ قرمز با پوست سفیدم به چشم میزد و زیبا بود... اما لختی بودنش کمی اذیت میکرد... ولی انگار از دوخت زیباي لباس هم نمیشد گذشت... هدي در زد و الي در را باز کرد... همانطور خیره خیره نگاهم میکرد... لب زدم... - خوبه؟!... خوبه؟!... عالیه دختر... سري تکان دادم و بیرون آمدم... هدي هم لباس گلبهی رنگ گشادي را انتخاب کرده بود... که حتی پروش هم نکرد... اما آن هم بسیار زیبا بود... از مغازه که بیرون آمدیم رو به من کرد... رو به من کرد... - عجب پوستی داري دختر... همینکه من چشم امیرعباسو پر نمیکنم... پس بگو از کجا آب میخوره... چپکی نگاهش کردم... شوخی میکرد و خودش هم میخندید... منهم به خنده انداخت... وقتی لباسم را جلوي زن عموها و عمه و مادر پوشیدم هم... همه نظر مثبت داشتند... و عمه به نگار گفت تا برایم اسپند دود کند... و گفتم به همه سلیقه هدي بود... مادر هم که اخم کرده بود وگله میکرد از لختی بودن لباس... که عمه گفت... - مژگان جان تلخی نکن دیگه... بچم تو ذوقش میخوره... مجلس که زنونست... مادر سري تکان داد... - چی بگم مرجان... آخه درسته دختره تازه مطلقه شده همچین لباسی بپوشه، مردم چی میگن... کمی دلم شکست از حرف مادر... که به حرف مردم بیشتراز من و خوشحالیم دل میداد... اخمی به چهره نشاندم... ساحل دنبال حرف مادرش را گرفت... - راست میگه مامانم زن دایی به کسی چه آخه... مادر سري تکان داد... - وااالله چی بگم... از خوشگلیت که هزار برابر شده میترسم چشم بخوري مادر... خندیدم... و من چقدر دلم تنگ شده بود براي این دور هم جمع شدن هاي بی غم زنانه ي مان... غم که بود... اما انگار فراموش کرده بودیم همه... ادامع دارد... 💖 🧚‍♀●◐○❀