رمان قسمت صدوچهلودوم چی بهتر از این میتواند باشد؟!... عشق درد است از آن دردهاي خوش آیندي که راضی به هیچ مسکنی نخواهی شد وقتی بسراغت می آید... بالاخره روز عقد هم رسید... و خدا میداند چطور هدي و مینا اول صبح هماهنگ کرده بودند... و باالي سرم ظاهر شدند و مرا کت بسته تحویل ساحل دادندتا مرا با خودش ببرد... و من غر میزدم... - ولم کنید بابا... عروس یکی دیگستا... اما گوششان بدهکار نبود... نتیجه اش شد نه صبح توي ماشین عروس و داماد چرت زدن و باز هم خرمگس معرکه شدن... اما به نظر نمی آمد آنها هم از چنین وضعیتی ناراضی باشند... وقتی روي صندلی آرایشگاه نشستم هنوز خواب بودم... انگار ساحل داشت سفارشات مینا و هدي را به آرایشگر میداد... و انگار نه انگار داشتند راجع به پوشش من نظر میدادند... بی خیال نشستم... اما ساعتی که گذشت دیگر بی خیال نبودم و بدجور کالفه بودم... خسته شده بودم... بالاخره کار ساحل تمام شد... خنده ام گرفت... ساحل عروس بود و کارش زودتر از من تمام شده بود... با دیدنش دهانم از تعجب باز ماند... با آن لباس گلبهی و ابرو هاي هشتیه تمیز شده اش و آرایش دلبرش گمان کنم قلبی براي برادر بیچاره ام نگذارد... چشمکی زدم... - عالی شدي ساحل عالی... و اشک در چشمانم حلقه زد... از عروس شدن ساحلِ از خواهر نزدیکترم... که آرایشگر غر زد... - اي بابا گریه نباشه ها آرایشت خراب میشه... باالخره اجازه از جا بلند شدنم صادر شد... و به کمک آرایشگر لباسم را پوشیدم و جلوي آینه ایستادم... باورم نمی شد این من بودم با این موهاي فر و مواج اطرافم و رژ سرخم... موهایم که رنگ و لایت ملایمش دل خودم را برده بود... و پوست سفیدم که در لباس قرمز رنگ عجیب می درخشید... ساحل به بازویم زد... - کوفت نگیري از من خوشگل تر شدي چشمانم گرد شد... - مگه قراره امیرعباس تو این لباس منو ببینه... خودش را جمع و جور کرد... - نه بابا منم یه چی میگم... تو به چرت و پرت من توجه نکن... بیا بریم محسن زیر پاش علف سبز شد... از آرایشگاه بیرون آمدیم و دیدم نگاه مشتاق محسن که روي همسرش میگشت... لبخندي زدم و کنار ایستادم... تا مزاحم صحنه ي عاشقانه شان نباشم... خنده ام گرفته بود از محسنی که تا جایی که امکان داشت شنل ساحل را پایین کشید... محسن انقدر حساس بود و نمیدانستم؟!... بالاخره گلویی صاف کردم... سالم خان داداش... یه گوشه چشمی به ما بکنید بد نیستا... میخواي با تاکسی برم... محسن خندید... - این چه حرفیه آبجی خانم... بزن بریم که دیر شد... دست ساحل را گرفتم و کمکش کردم تا سوار شود... بیچاره انقدر شلنش پایین بود که جلویش را نمی توانست ببیند... سوار شدیم و به سمت تاالر رفتیم... سکوت کرده بودم و هر از گاهی نگاهی می انداختم... به نگاهاي عاشقانه اي که نثار هم میکردند... باالخره رسیدیم و من با سرعت هر چه تمام تر خودم را داخل سالن زنانه انداختم... خجالت میکشیدم کسی مرا با این همه آرایش ببیند... داخل رختکن مشغول آماده شدن بودم... چند نفري هم بودند همراهم که حاضر میشدند... چشمم افتاد به دختر عمه ساحل که همراه عمه اش آماده میشد... که او هم مرا دید... - عه محیا خانم خودتی؟!... به ماشاالا چقدر خوشگل شدي... خندید و ادامه داد... - وااالله هر روز خوشگل تر میشی هزار ماشااالله... من اگه شوهرم یه زن دیگه داشت دیونه میشدم ماشااالله به روحیت... بی حرف زل زدم به او وزبان تلخش که ادامه میداد... که صداي نگار متوقفش کرد... - اي بابا محیا اینجایی؟!... ادامه دارد... 💖 🧚‍♀●◐○❀