رمان قسمت صد و چهل و‌هشتم و چشم در چشم مردي شدم که وقت نداشتنش را به رخ کشیده بود... همان جنتلمنی که چند وقت پیش خیابان پشت دانشگاه تصادف کردیم با هم... لب فشردم... او هم نگاهش عمیق شد... مثل اینکه شناخته بود... بی تفاوت شانه اي باال انداختم و نشستم... و الحق که درس دادنش هم حرف نداشت... اما کالفه بودم از سوال هاي بیخودي دختران... که تنها قصد هم صحبتی با استاد را داشتند... سوگند دوباره در گوشم گفت... - میبینی دارن خودشونو میکشن... و ریز خندید... استاد شروع به حضور و غیاب کرد... به نام من که رسید کمی مکث کرد... - خانم محمدي؟!... بله اي گفتم... ابرویی باال برد... - غیبت داشتید جلسه پیش... همانطور خیره در چشمانش شدم... - شرمنده دیگه تکرار نمیشه استاد... سري تکان داد وبسیار خبی گفت... و به نظر میامد این استاد سر صبحی عجیب خواب از سرم پرانده... آرام وسایلم را جمع کردم که سوگند گفت... - واي دارم میمیرم از گشنگی محیا بریم صبحانه؟!... سري تکان دادم... - نه حال ندارم تا پایین بیام وایسم منتظرت... چیزي تا کالس بعدي نمونده... سري تکان داد و بدون اینکه کیفش را بردارد سمت در رفت... کمی که گذشت احساس تشنگی کردم... از جا بلند شدم تا از آبسردکن بیرون کالس فیضی ببرم... از در که بیرون میرفتم ... سنگینی نگاهی که بدرقه ام میکرد را روي دوشم حس میکردم... شاید هم خیاالتی شده بودم... آب خوردم، سوگند هم آمد... کالس بعدي را هم با همان استاد گذراندیم... از در که بیرون میرفتیم صداي استاد متوقفم کرد... خنده ي سوگند را هم... خانم محمدي تشریف داشته باشید اگر ممکنه... سري تکان دادم و ایستادم... و سوگند با چشمک شیطنت باري رهایم کرد... و من در دل خدا می داند چقدر ناسزا بارش کردم... کمی نزدیکتر شدم به میز... و نگاه گرداندم در کالسی که حاال خالی شده بود... - بفرمایید استاد... و سر پایین بردم بی آنکه نگاهش کنم... - سرکار خانوم گمان کنم شما همان خانمی هستید که من چند وقت پیش باهاشون تصادف کردم... درسته؟!... نگاه کشیدم روي صورتش... و آرام گفتم ... - بله... لبخند شیکی زد... - چه اقبال خوبی پس میتونم دینم رو ادا کنم... ظاهرا مقصر تصادف بنده بودم... لب فشردم و یادم آمد که سوگند گفت بی ام وِ داشت... و من به خاطر خراش 206 نوي خودم عزا گرفته بودم... - نه استاد الزم نیست،خسارتی نبود... به هر حال ممنون از توجهتون... و بی توجه به ابرویی که باال رفته بود... سري تکان دادم و با اجازه اي گفتم... حرکت کردم به سمت سوگند... تا با دستان خودم خفه اش کنم بابت تنها گذاشتنم... میدانستم طبق معمول میشود در سلف پیدایش کرد... درست حدس زده بودم نشسته بود و چاي میخورد... با حرص به بازویش زدم... - واقعا که... این چه کاري بود... خندید... - تنهاتون گذاشتم حرفاتونو بزنید... و چشمکی زد... مسخره اي نثارش کردم... چشم ریز کرد... - حاال چیکارت داشت ناقال؟!... چاي را از جلویش برداشتم و جرعه اي نوشیدم... و تمام جریانات تصادف و امروز را برایش تعریف کردم... او هم انگار که دارد فیلم سینمایی جذابی میبیند... ادامه دارد... 💖 🧚‍♀●◐○❀