رمان
#بغض_محیا
قسمت صدوپنجاهوششم
بیا من آماده میکنم...
سعی کردم اصاا به روي خودم نیاوردم...
مسئله اي نبود که من بخواهم حتی راجع بهش حرفی بزنم...دعواي شوهر سابقم با زنش اصال نمی
توانست برایم جالب باشد...
زنی که برایم عزیز بود...
و شوهرسابقی که برایش جان میدادم هنوز...
صبحانه را حاضر کردم...
جو سنگینی بود...
همه را صدا زدم...
و به جز مادر و عمه همه سر میز آمدند...
زن عمو پروانه شروع به تشکر کرد...
و عمو سعید هم براي عوض کردن جو گفت...
- ببین گیسو کمند ما چه کرده...
لبخندي زدم...
دهان باز کردم تا ممنونی بگویم...
که امیرعباس که در چهار چوب در آشپزخانه بود ...
دهان نیمه بازم را بست با حضورش...
نعیم گفت...
- به پس دختر عموي گیسو کمندم داشتیم من بی خبر بودم...
جو کمی سبک شده بود انگار همه لبخندي روي لبشان آمد...
البته قطعا امیرعباس هنوز وارد آشپزخانه نشده بود...
قدم که داخل گذاشت همه لبخند ها هم جمع شد...
سالمی کرد و پشت میز نشست...
انگار نه که عاشورایی به پا بود باالا تا همین چند دقیقه پیش...
عادي بود البته غیر از رنگ خون چشمانش ،انگار عادي بود...
چاي را جلویش گذاشتم...
صبـــح شـــد...
نگاه تندي حواله ام کرد و ممنونی گفت...
که انگار از صدتا فحش برایم بدتر بود...
منهم با این که دردلم غوغا بود شانه اي بی تفاوت باالا انداختم...
رفتم چاي دیگري براي خودم ریختم...
و پشت میزنشستم...
که همزمان شد با بلند شدن او از سر میز...
چایش را برداشت و بیرون از آشپزخانه رفت...
سرم را کمی خاراندم و مشغول شدم...
در فکر بودم که بعد از صبحانه زنگی به مینا بزنم و احوالش را بپرسم...
رو به ساحل کردم...
-ساحل میاي بریم بیرون...
لقمه اش را فرو داد...
و اشاره زد به بیرون ...
- وضعیت و که میبینی کجا بیام...
از طرفی محسن پادگانه گوشی نداره که زنگ بزنم بهش بگم...
لب فشردم و زیر لب شوهر زلیلی نثارش کردم...
لقمه ي آخر را در دهانم گذاشتم و لیوانم را آب زدم و سر جایش قرار دادم...
به سمت اتاقم رفتم و ساحل هم پشت سرم آمد...
از پله ها که بالا رفتیم...
پشت من داخل اتاق آمد و در را بست...
خنده اي کرد...
- نگاش کن حالا چه قیافه ایم گرفته واسه من...
چشم غره اي رفتم و ایشی گفتم...
- مگه تو الان نباید پیش عمه باشی...
پاشو برو پیشش دلداریش بده...
ناسالمتی دخترشی بی بخار...
با امیرعباس رفتن پیش آقاجون مگه ندیدي؟!...
لبهایم را کمی جلو دادم و گفتم...
- نه...
تو که نمیاي بزار برم یه سر به هدي بزنم...
و در آخر اضافه کردم...
- خاك تو سر شوهر ذلیلت...
خنده اي کرد...
- خوبه من شوهر ذلیلم...
والا تو که عین چی هنوز از شوهر سابقت حساب میبري...
و بی اجازش آبم نمیخوري چی میگی؟!...
چشم غره اي رفتم و موبایلم را از جیبم در آوردم و شماره ي مینا را گرفتم...
الو،سلام چطوري مینا؟!...
به خانم ستاره ي سهیل از اینورا؟!...
- حرف نزن بابا دلم برات تنگ شده...
از طرفیم نمی خوام خونه باشم...
میاي بریم یه دور بزنیم...
حاضر باش یه ساعت دیگه اونجام...
- باشه بیا پس...
زبونی براي ساحل در آوردم...
- من برم پیش هدي حالا که داداش جونت نیست...
ساحلم باشه اي گفت و خودش را روي تختم ولو کرد و موبایل به دست شد...
به سمت اتاق هدي رفتم و در زدم...
ادامه دارد...
💖 🧚♀●◐○❀