رمان
#بغض_محیا
قسمت صدوشصتوچهارم
به نظرم دیگر کافی میامد تنبیهش و دلم هم برایش تنگ شده بود...
تماس را وصل کردم...
"- به سالم خانوم ستاره سهیل...
خانوم با ما به از این باش که باخلق جهانی...
چه عجب افتخار دادید و تماس این بنده ي حقیر رو پاسخ بدید...
"خنده ام گرفته بود...
- نفس بکش حالا..
دوباره خندیدم که جیغش درآمد" - ..مگه دستم بهت نرسه...
میدونی چی کشیدم تو این دوهفته که خانوم قهر کرده بود...
هزار بار کارمو سنگین سبک کردم...
ببینم از کجا ناراحتی اصن چون دلم برات تنگ شده بود...
اونوقت تو میخندي...
"لبخندم را جمع کرده در حالی هنوز لبخند روي لبم پهن بود...
لبخندم را جمع کرده در حالی که هنوز لبخند روي لبم پهن بود...
از داشتنش از بودنش با وجود بدخلقی هام...
که اونقدرام حقش نبود...
- منم دلم برات تنگ شده بود...
- جون من؟!...
به خدا دلم لک زده بیام در دانشگاه بریم دور بزنیم، بیام؟!...
نه،بعد نهار کالس دارم دوباره...
عصر خودم میام کتابفروشی پیشت...
اونجایی دیگه؟!...
آره؟"!...
" - آره بابا کجا رو دارم برم...
راستی با بیتا دو سه باري بیرون رفتیم...
هی از تو میپرسه...
غلط نکنم خان داداشش مامورش کرده...
دیروزم زنگ زد اصرار داشت بریم بیرون با هم...
و توام بیاي"...
اخم در هم کشیدم...
" - دختر تو چقدر پرویی...
یادت رفته دوهفته واسه چی قهر کردم...
اصلاتو چراانقدر زود بامردم صمیمی میشی...
دو سه بارم با یارو بیرون رفتی؟"!...
" - آره خوب مگه چیه، دختر خوبیه؟!...
حالامگه چی شده محیا...
تو که نمی خواي تا آخر عمر مجرد بمونی...
اینم برا خودش یه کسیه...
حالام تابلو نی که...
ولی من حس میکنم این استادت بدجور تیک میزنه...
ضرر که نداره کیس خوبیم هست...
یه مدت برو بیا آشنا شو"...
مینا بی راه هم نمیگفت...
اما من چطور؟!...
اجازه پیشروي به فکرم ندادم...
و به مینا گفتم...
- مینا چرت نگو،کاري نداري؟خندید...
عاشق اون حیاتم به مولا...
فردا پس اوکیه؟!...
- ببینم چی میشه...
خودم هم بدم نمیامد...
حداقل براي اینکه به خودم و امیرعباس ثابت کنم...
من هم می توانم آنطور که بی ربط به او باشد زندگی کنم...
تلفن را مینا قطع کرد...
و سوگند رو به من گفت...
- وا محیا امروز چته...
پاشو دیگه،پاشو بریم گشنمه بابا...
چپکی نگاهش کردم...
- ماشالا کجا جا میدي اینهمه رو...
خندید...
- حالا دیگه...
یالا...
سریع...
کیفم را روي دوشم انداخت و دنبالش روانه شدم...
داخل علف نشسته بودیم و سوگند با اشتها به ساندویچش گاز میزد...
با همان دهان پر گفت...
- میگم محیا...
جرعه اي از چایم نوشیدم...
- چی شده...
- غلط نکنم این استاده چشمش گرفته تورو...
بدجور سرکلاس روت زومه...
به گلویم پرید همان جرعه چاي...
سرفه اي کردم...
- مسخره...
در دل گفتم دوستان من همگی منتظربودند تا مرا به ریش کسی ببندند...
بیچاره استاد...
ادامه دارد...
💖 🧚♀●◐○❀