رمان قسمت صدوشصتوششم و پر خط قرمز تر شده بود و من از این بابت انگار خوشحال بودم و نبودم... سرم را تکان دادم... لعنتی یک تلنگر کافی بود تا ذهن قلبم پر شود از نامش ... یادش... رفتارش... سوار ماشین شدم و دنبال مینا رفتم... و به محض سوارکردنش شروع کرد به تعریف کردن... و مغزم را خورد از بس از محسنات استاد برایم گفت... دور میدان تجریش بودیم و مینا هنوز داشت میگفت... نگاهش کردم... گفت... - بابا نمی دونی چه متشخصه... حالا دو سه بار میري میاي میفهمی... کلافه میان حرفش پریدم... - وااااي مینا بسه مخمو خوردي... بردیا... کیانراد... دکتر... اَََه حالمو بهم زدي یا حرف نزن... یا دیگه این اسمارو تو جملت نیار خب... متعجب نگاهم کرد و دوباره ادامه داد... - ولی خدایی این استاده خوب کیسیه از دستش نده... چپکی نگاهش کردم... و جعبه ي دستمال کاغذي را به سمتش پرتاب کردم... که خنده اش بلند شد... مسخره اي نثارش کردم... بالاخره رسیدیم و به سختی جاي پارك پیدا کردم... رو به مینا گفتم... - مینا کجا قرار گذاشتی... - همین پایین جلو اسپیو... سري تکان دادم و زیر لب غر زدم... - آخه کدوم احمقی این موقع میره کوهنوردي... مینا خندید... "- آي آي شنیدم کوهنوردي که نمیریم یکم میریم بالا... بیتا یه جاي خوب سراغ داره مثل اینکه"... چادرم را تا کردم و داخل کیفم گذاشتم... شالم را هم مرتب کردم و به همراه مینا راه افتادیم... از دور دیدیم استاد و خواهرش را که برایمان دست تکان میدادند... مینا با شیطنت در گوشم گفت... - لامصب عجب تیکه ایه این استاد... خیلی دلبر و بلاست... چپکی نگاهش کردم... - چیه؟!... استاد و که دیگه غدغن نکرده بودي... با حرص زهر ماري نثارش کردم... به هم رسیدیم و سلام واحوال پرسی کردیم... و من مثل همیشه کلافه زیر نگاه نافذ استاد جوابش را دادم... نگاهی انداختم به نیم پالتوي اسپرت کم رنگ تنش... که بی نهایت به شلوار کتان قهوه اي که پایش کرده بود ست شده بود... بیتا نگاهی به من انداخت... - محیا جون خوب کردي اومدیا... بیاین بریم یه جا میبرمتون توپ... لبخندي به سرزندگی اش زدم و دنبالش راه افتادیم... باز هم مینا به همراه بیتا شد و جلوتر رفتند... و من ماندم معذب با استاد دانشگاهم... که به نظر میامد اینطور کنار هم راه رفتنمان هیچ مناسبتی نداشت... سکوت را شکست... - خوبید محیا خانم؟!... - متشکرم... باز نگاهی انداختم به آن دو که انگار از قصد شش هفت متري از ما فاصله گرفته بودند... لب فشردم، که ادامه داد... " - من فکر میکردم چادر وقار و متانت خانم ها رو بیشتر نشون میده... اما با دیدن شما بدون چادر هم متوجه شدم... متانت باید توي ذات وجود آدمی باشد"... لب فشردم تعریف کردنش را نمی خواستم... نمی دانم چه مرگم شده بود که در آن سرماي بیش از حد... کف دستانم خیس عرق شده بود... منتظر پاسخی از من نگاهم کرد... و من تنها لبخندي زورکی و آبکی به لب آوردم... بازهم ادامه داد... "- آدمی نیستم که زیاد بخوام به حاشیه برم... میدونم آنقدر باهوش هستی که بدونی... دلیل این درخواست ها براي بیرون آمدم ها چیه؟"!... چشمم را بستم انگارتیر خلاص را زد... ادامه دارد... 💖 🧚‍♀●◐○❀