رمان
#بغض_محیا
قسمت صدوهشتادوسوم
من حسودم...
نمی تونم تحمل کنم کسی بجز من تو رو اینطوري ببینه...
درکم میکنی؟"!...
سري تکان دادم...
چه خبر پرسی که بیجام لبت باخبر یا بیخبر، خوش نیستم سري تکان دادم...
و دائم در ذهنم تلنگر میخورد...
فاصله ي این مرد رویایی ...
با امیرعباسی که تنها فریاد زدن و زور کردن بلد بود و بس...
لب فشردم و نگاهش کردم...
پیشانی ام را بوسید و گفت...
- صورتتو بشور خانومم...
پایین منتظرم عزیزم...
ومن چیزي در دلم تکان خورد...
با جمله ي آخرش...
خانمش؟!...
من خانومش بودم...
عزیزش بودم...
تمام اینها خواب که نبود؟!...
بود؟!...
دست روي قلبم گذاشتم تا بلکه تپشش منظم شود...
امیرعباس رفته بود و من هنوز همانجا خشکم زده بود...
به خودم آمدم و سریع داخل سرویس رفتم...
صورتم را شستم و خودم را مرتب کردم وپایین رفتم ...
دیر شده بود و همه حتما معطل من بودند...
قدم تند کردم و با رسیدن به پایین پله ها...
فهمیدم حدسم درست بوده و همه منتظر من بودند...
ببخشیدي گفتم و راه افتادیم...
عمه رو به مادر کرد...
- مژگان جان شما تعدادتون زیاده...
میخواي محیا با من و امیرعباس بیاد...
مادر روبه عمه کرد...
- نه مرجان ممنونم ما با آقاجون میریم...
محیا هم که یه نفرم حساب نمیشه...
و رو به محسن و ساحل کرد...
- شما با آقا امیرعباس اینا بیایید...
محسن سري تکان داد و دستش را پشت ساحل گذاشت...
و ساحل با ذوق با مزه اي همراه برادر و مادرش شد...
مادر چشم غره اي به من رفت ...
پشت سر آقاجون راه افتاد...
متعجب شانه اي باالا انداختم و دنبالش را افتادم...
که دوباره به سمتم برگشت و نگاهم کرد...
نگاهش کردم که با لحن تندي گفت...
- چیه ؟!...
متعجب چشمانم گشاد شد...
مادر من چرا اینطور میکرد؟!...
- مادر من که چیزي نگفتم...
چپکی نگاهم کرد...
"- لازم نیست چیزي بگی...
نگاهت معلومه قشنگ داري یه گندي میزنی،چشم سفید"...
با دهان باز همانطور ماتش شده بودم...
که آرامتر ادامه داد...
واي به حالت سمت این پسره بري...
به خدا خودمو تو رو با هم میکشم...
من دیگه طاقت بدبختی ندارم...
چیزي نگفتم...
و بی حرف به راهم ادامه دادم...
به ماشین رسیدیم و سوار شدیم و هیچ حرفی میانمان رد و بدل نشد...
به جز حال و احوال همیشگی که آقاجون با من میکرد...
آنشب امیرعباس شاندیز مهمانمان کرد...
و لبخندهایی که گاه و بی گاه تنها مرا مهمان میکرد...
به نظر بسیار شیرین تر از شام فوق العادش بود...
آن شب هم تمام شد ...
و به قول ساحل ما آنقدر تابلو بازي درآوردیم...
که همه فهمیدند میانمان چیزي هست...
دو ماه گذشت...
دو ماهی که براي من بهترین بود...
امیرعباس زمین تا آسمان با آن کسی که میشناختم متفاوت بود...
عاشق و مهربان و در عین حال محکم و مغرور...
و مرا مثل موم در دستش نرم میکرد...
دو هفته اي بود زمزمه خواستگاري و ازدواج مجدد را میان حرف هایش میشنیدم...وغر میزد از اینکه
خسته شده...
و تا کی می خواهد زن خودش را مخفیانه ببیند...
و خدا می داند که چقدر بحث کردم...
تا بفهمانم اکنون هیچ نسبتی با او ندارم ..و مرا همسر خود نداند...
نمی دانم...
خودم هم نمی دانستم چه مرگم شده بود...
ادامه دارد...
💖 🧚♀●◐○❀