رمان
#بغض_محیا
قسمت صدوهشتادوهفتم
مطمئن چشم روي هم گذاشت...
- میدونم بابا جان میدونم...
درست میشه...
صبوري کن...
اونا هم راضی میشن به وقتش...
سري تکان دادم و از جا بلند شدم...
و با اجازه اي گفتم...
آقاجون عینکش را روي چشمش گذاشت...
- خدا به همراهت بابا جان...
خدا به همراهت...
دلشوره لحظه اي امانم نمی داد...
و تا باالا که رسیدم چند باري سکندري خوردم...
در را باز کردم و به ساحل نگاهی انداحتم...
که فرش اتاقم را شامپو میکشید...
و پرده را هم وصل کرده بود...
آنقدر منقلب بودم که حتی ناي تشکر هم نداشتم...
خودم را روي صندلی پرتاب کردم...
ساحل زیر چشمی نگاهم کرد...
" - واالا یه خواستگاري دیگه این اداها رو نداره...
حاالا خوبه بار دومتونه...
تا فیها خالدون همو درآوردین"...
با دهان باز به ساحل نگاه کردم...
- ساحل؟!...
تو میدونستی؟!...
بی خیال فرچه را روي فرش گذاشت...
- احمق مگه میشه خان داداشم بخواد بیاد خواستگاري...
اونوقت به مادر و خواهرش نگه...
حرصی شدم و بلند شدم...
بالشت روي تخت را به صورتش پرت کردم...
و مسخره اي نثارش کردم...
"- وا چیه خوب...
گفتم آقاجون بهت میگه دیگه...
نگا همینجور داري پس میوفتی...
چه برسه به اینکه از قبل میدونستی...
دهان پر کردم تا جوابش را بدهم...
که موبایلم زنگ خورد...
و نام امیرعباس رویش چشمک زد...
چشم غره اي نثار ساحل کردم...
تماس را برقرار کردم که صداي گرمش داخل موبایل پیچید...
- سلام عروس خانوم خودم...
معترض گفتم...
- قرار نبود اینقدر زود اقدام کنید...
خندید...
- اول سلام خانوم خانوما...
با ناراحتی کوتاه سلامی کردم...
و خدا می داند در دلم قند آب میکردند...
و به قول مینا تنها ناز میامدم...
" - اول که قهر نکن اصلا دوست ندارم شب خواستگاري قهر باشی...
دوماعزیزم من که گفتم شما همه چیزو بسپار به من"...
به زمین خیره شدم...
- چی بگم والا...
- هیچی یه بله ي درست و حسابی پس بده...
خندیدم...
گفت...
- اي جاان...
دیگه ام وقتی خودتو لوس میکنی اونجوري لباتو جلو نده...
ابرویم را بالا رفت و با شک نگاهی به در انداختم...
نکند مرا میبیند...
یا انقدر دقیق حرکاتم را از بر بود؟!...
- حالام برو آماده باش...
لب فشردم و خداحافظی کردم...
و نگاهم روي ساحل که موشکافانه و کنجکاو زل زده بود به من ثابت ماند...
دستی جلوي صورتش تکان دادم...
- خانوم؟!...
به چی زل زدي؟!...
لبخند شیرینی زد...
- خوبه که تو و داداش با هم خوبین...
بعد اینهمه طوفان...
لب فشردم و سرم را پایین انداختم...
حتی یاد اتفاقات گذشته پشتم را می سوزاند...
ساحل زودتر به خود آمد...
- خیلی خب حالا اینجا رو زودتر جمع و جور کنیم و حاضر شیم...
دوباره به سمتم برگشت...
- میگم محیا...
تا شب جلو مامان مژگان و محسن آفتابی نشو...
که ترکششون نگیرتت...
ادامه دارد...
💖 🧚♀●◐○❀