رمان - خودتم میدونی به احترام آقاجون چیزي نمیگه... اما حسابی مخالفه... همه دیگه تقریبا میدونن تو و امیرعباس با هم بیرون میرید"... چشم گشاد کردم... - واقعا؟!... چشم غره اي نثارم کرد... - نه پس خرن همه... در دلم آشوب شد... پس دلیل تندي مادر و بی محلی محسن همین بود... استرس گرفته بودم و اعصابم داغون شده بود... نشستم حوصله کاري نداشتم... و بیچاره ساحل که بقیه کارها رو انجام داد بی حرف... و چقدر ممنون درك و فهمش بودم... حال بدي داشتم... دائم میترسیدم امشب اتفاقی رخ دهد... انگار در دلم رخت میشستند... نگاهی به اتاق تمیز شده ام کردم... اصلا نفهمیدم ساحل بیچاره کی رفته بود... بی آنکه حتی از زحماتش تشکر کنم... بلند شدم از جا و بدنم را کشیدم... خشک شده بودم و عجیب نبود... اصلا نفهمیدم ساحل بیچاره کی رفته بود... بی آنکه حتی از زحماتش تشکر کنم... بلند شدم از جا و بدنم را کشیدم... خشک شده بودم و عجیب نبود... ساعتها بود یک مدل نشسته بودم و فکر میکردم... دیوانه شده بودم و به خودم حق میدادم... میترسیدم از سرنوشتی که دائم مرا بازي میداد... ازجا بلند شدم دوشی گرفتم و حاضر شدم... حاضر شدنم طولی نداشت... با محدودیت هایی که امیرعباس برایم گذاشته بود... دستی به لباس روشنم کشیدم و چادرم را مرتب کردم... نگاهی به ساعت انداختم... باید رسیده باشد امیرعباس از سر کار... دیگر تحمل اتاق را نداشتم... سریع پایین رفتم و دیدم همه دور هم نشسته و سحبت میکنند... کمی دلگیر شدم ،بی من راجع به من حرف میزدند؟!... از قیافه مادر معلوم بود بحث زیاد خوشایندش نیست ... که آنطور اخم کرده به دهان آقاجون زل زده... نگاهم کشیده شد به امیرعباس که مرتب تر از همیشه... محکم و آرام سر جایش نشسته بود... زن عمو با دیدنم لبخندي زد... - به به بفرمایید اصل کاري هم اومد... با خجالت کنار مادر نشستم... و اما خدا میداند در دلم چه شهر آشوبی بود... از اخم هاي مادر و محسن... نمی دانم کجاي صحبت بودند که مادر رو با ناراحتی رو به آقاجون کرد... " - والله آقاجون محیا دیگه محیاي سابق نیست... که بشه راحت زد تو سرش... روش هوو آورد... شما یه نگاه به موقعیت اجتماعی و رفتار محیا بندازید... شما با چه انصافی میخواي این دوتا دوباره عقد کنن؟"!... آقاجون با آرامش و لبخند همیشگی اش گفت... " - دخترم من نمی خوام خودشون همو میخوان... وبحث یه عمره دخترم نه یه روز دو روز... زندگی دل می خواد نه موقعیت اجتماعی... امیرعباس گفت به من مرد عاشقی و زندگی ام ... منم پشتش شدم"... نگاهم به محسن کشیده شد که با اخم لب میفشرد و ساکت بود... و تنها من میدانستم براي حفظ احترام سکوت کرده... و از ته دل آرزو کردم ساکت بماند... اما انگار خدا صدایم را نشنید که صدایش در آمد... که با همان متانت همیشگی اش رو به آقاجون کرد... "- والا آقاجون منم عاشقم... و میدونم عاشقی چه حالیه... اما من عاشقی ندیدم تو زندگی محیا و امیرعباس... که دوباره بخوام خواهرمو بفرستم جاي اولش"... نگاهم کشیده شد به امیرعباسی که... در سکوت بی هیچ واکنشی گوش میداد... به حرف هایی که راجبش میزدند... ادامه دارد... 💖 🧚‍♀●◐○❀