رمان
#بغض_محیا
قسمت صدونودوچهارم
نمیزاري سردیم کنه...
از نگاه خیره ام دست برداشتم ...
و به سینه اش خیره شدم از بی حیایی اش...
از حصار دستانش فرار کردم...
و شال و چادرم را از زمین برداشتم...
- بریم زشته جلوي همه اومدیم بالا...
سمتم آمد و از پشت در آغوشم گرفت...
- زشته ؟!...
واسه اینکه با زنم خلوت میکنم؟!...
آمد بوسه اي روي گردنم بزند...
که صداي در از جا پراند مرا...
و او همچنان بی خیال بوسه اي روي گردنم کاشت...
صداي ساحل از پشت در آمد...
- داداش؟!...
محیا...
بیاین نهار...
و صداي قدم هایش که دور میشد به گوشم رسید...
- من نمی دونم کی اینطور بی حیا شدي...
نمی بینی خواهرت پشت دره؟!...
زن عموها با عمه و ساحل داخل آشپزخانه بودند...
سلامی دادم و تا آمدم روي صندلی بشینم...
ساحل با ضرب از جا بلند شد و به سمت دستشویی دویید...
با تعجب مسیر رفتنش را نگاه کردم ...
و رو به عمه کردم و گفتم...
- چش بود؟!...
" - هیچی مادر ازصبح همش حالت تهوع داره...
فکر کنم دیشب با محسن رفتن شامِ بیرون خوردن...
مسموم شده"...
"- شاید...
حالا من میرم دانشگاه...
اما اگه بهتر نشد بگید بیام ببرمش درمانگاه"...
تو نیستی که ببینی چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاري است !
عمه نگران دست هایش را بهم مالید...
- ایشالا که هیچی نیست مادر...
بقیه چایم را خوردم و از جا بلند شدم...
خداحافظی کردم و از آشپزخانه که بیرون آمدم...
با ساحلی با حال نزار و رنگ پریده روبه رو شدم...
دروغ چرا ترسیدم با دیدن چهره اش...
به سمتش قدم تند کردم و زیر بغلش را گرفتم...
- ساحل خوبی؟!...
بی جان سري تکان داد...
بی درنگ به سمت اتاقش بردم...
تا لباس بپوشانم و درمانگاه ببرم...
با دیدن رنگ و رویش دور دانشگاه را خط کشیدم...
بی حس خودش را در آغوشم رها کرده بود...
به سختی لباس هایش را پوشاندم...
و سوار ماشین شدیم به همراه عمه...
به کمک عمه روي تخت درمانگاه خواباندیمش...
و دکتر هم بالاي سرش آمد...
با نگرانی به سوال و جواب هاي دکتر گوش میدادم...
آزمایش اورژانسی گرفتند و من دلشوره ي بدي گرفته بودم...
از تجربه ي تلخی که از هدي داشتم...
ساعت یه کندي میگذشت تا آزمایش ساحل حاضر شود...
و من حتی نمی دانستم چه آزمایشی بود...
نگاهی به عمه کردم که تسبیح میچرخاند...
جواب حاضر شده بود مثل اینکه...
که دکتر بالا سر ساحل برگه اي را ورق میزد...
ادامه دارد..ـ
💖 🧚♀●◐○❀