هر روز سر ساعت مشخص می رفتیم دیدگاه، هر چه می دیدیم ثبت می کردیم و آن ها را با روزهای قبل مقایسه می کردیم. این طوری دقیق می فهمیدیم که نیروهای دشمن کم شده اند یا زیاد، یا چه تغییراتی تو خط شان داده اند. کار خیلی حساسی بود. اگر کم دقتی می کردیم، ممکن بود تو محاسبات و طراحی فرماندهان برای عملیات مشکلاتی بوجود بیاید. یک روز همین طور که شش دانگ حواسم به کار بود، کسی پرده سنگر را کنار زد و آمد تو. سلام کرد. برگشتم نگاهش کردم، دیدم کاوه است. با خوشحالی جواب سلامش را دادم. کاوه هر چند روز یکبار می آمد می نشست پشت دوربین و راهکارها را نگاه می کرد. دوربین مان بزرگ و قوی بود؛ 20 در 120 بود. با آن می شد حتی سنگرهای کمین و سیم خاردارهای میدان مین دشمن را به خوبی دید. کنارش ایستادم، شروع کرد به دوربین کشیدن روی مواضع دشمن. کمی که گذشت، یک دفعه دیدم دوربین را رو یک نقطه، ثابت نگه داشت. دقت که کردم، دیدم صورتش سرخ شده. چشمش به جنازه شهدایی افتاده بود که بالای ارتفاع 2519 جا مانده بودند. دشمن آن ها را کنار هم ردیف کرده بود تا هم ددمنشی خودش را نشان دهد، هم با احساسات ما بازی کند. می خواست این طوری روحیه مان را ضعیف کند. آنجا اولین جایی بود که نتوانستیم شهدامان را بیاوریم. تا آن وقت سابقه نداشت. چند لحظه گذشت. کاوه چشم که از چشمی های دوربین برداشت، صورتش خیس اشک بود. گفت کِی باشه بریم این شهدا رو بیاریم؟ این ها رو که می بینم، از زندگی بیزار میشم. اصلاً دلم نمی خواست ناراحتی کاوه را ببینم. تا حالا اینطوری ندیده بودمش. من هم مثل او حالم گرفته شد. این حرف ها همین طوری تو ذهنم بود تا شب دوم عملیات کربلای 2 که از قرارگاه حرکت کرد و رفت خط. هنوز یادم هست آخرین تماس بی سیمی که داشت، گفت از بین لاله ها صحبت می کنم. (به نقل از همرزم، مهدی الهی) 🌷 📚 حماسه کاوه @Emdadbanovanfatemi •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•