🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_144
#رمان_حامی
خواست مثلا جو را آرام کند، با لحنی بیخیال گفت : ای بابا، ول کن دختر. به باربد هم حق.....
میان حرفش پریدم و تقریبا داد زدم : من به هیچ آدم زبون نفهمی حق نمی دم.
لطفا برو بذار تنها باشم. به پسرت هم بگو دیگه این اطراف پیداش نشه.
این را گفتم و بدون آنکه خداحافظی کنم یا چیز اضافه ای بگویم، با سرعت به سمت اتاقم به راه افتادم.
دوست داشتم در کنار پسرت، یک خودت هم اضافه کنم.
اصلا چشم دیدن هیچ کدامشان را نداشتم.
اگر به حرمت پدرم نبود، حتی راهشان نمی دادم.
پدرم همیشه می گفت حق نداری مهمان را از در خانه برانی.
حتی اگر دشمنت باشد.
هیچ وقت این حرفش را درک نکردم، اما قول داده بودم به تک تک حرف هایش عمل کنم.
درب را محکم بستم و کلافه شروع کردم به قدم زدن.
طول و عرض اتاق را بار ها طی کردم.
نگاهم که به ساعت افتاد، یک گره دیگر روی کارم افتاد.
پنج دقیقه مانده بود به شروع باشگاه و من هنوز خانه بودم.
بیخیال باشگاه شدم و روی تخت نشستم.
چند نفس عمیق کشیدم.
سعی کردم کار هایی که همیشه برای افزایش تمرکز و رسیدن به آرامش انجام می دادم را تکرار کنم، اما به قدری اعصابم مرتعش بود و ضعیف، که حتی ترتیبشان را از یاد برده بودم.
فکر می کردم عصبانیتم بخاطر وقاحت بی حد و اندازه و دعواهای باربد است، اما وقتی جمله ی حامی در سرم تکرار شد، نظرم تغییر کرد.
- این میزو می بینی؟
فهم این از تو بیشتره.
ادعا می کردم هیچ کس نمی تواند به من توهین کند، اما آن جمله بدون حتی کلمه ای اضافه تر، طرف را با خاک یکسان می کرد.
گره شالم را با حرص باز کردم و شروع کردم به حرف زدن با خودم.