🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_553
#رمان_حامی
- یعنی بذارم به پای دل مهربونت؟
- کی گفته من مهربونم؟
- ببین هرکی هم تو رو نشناسه من یکی خوب می شناسم.
لب کج کردم و گفتم :
تو هنوز منو نشناختی
اگه می شناختی نمی نشستی جلوم اینجوری سین جیمم کنی.
چشمانش را ریز کرد و مطمئن گفت :
حساب من از بقیه سواس
ابرو هایم بالا پرید.
- رو چه حساب؟!
- دوسم داری!
دلم هری فرو ریخت.
نتوانستم جوابش را دهم.لبخند زد
- دیدی گفتم!
من برات اون حامی سابق نیستم.
از این به بعد برد با منه.
با لحنی پر غم گفتم : دوست داری اذیتم کنی؟!
خوشت میاد عذابم بدی؟
فوری گفت :
نه!
- پس می خوای بگی من جلوی تو یه بازندم!
هرچی بگی همون میشه. آره؟
-اونم نه.
صدایم کمی بالا رفت.
- چرا همش همینه.
انکار نکن لطفا.
از جایم بلند شدم و تهدید وار گفتم :
به قول تو عشق و علاقه زوری نمی شه.
منم محتاج عشق اجباری نیستم.
محتاج بودن کنار کسی که دلش با من نیست نیستم.
حامی همون شب، همه چی تموم شد.
همه چی.
اگه تا الان هم صبر کردم فقط بخاطر قلب مریض مادرت بوده.
بار آخرت باشه می شینی تو روم و از حماقتی که یه زمانی کردم می گی.
اگه یه کار اشتباه کرده باشم توی زندگیم، اولیش استخدام تو بوده، دومیش هم دوست داشتن تو.