🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_554
#رمان_حامی
مطمئن باش نمی ذارم بار سومی در کار باشه!
اون خونه رو هم واسه دل خودم گرفتم، نه تو!!
می دونم نگران چی هستی.
نگران اینی نکنه یه وقت من این کارا رو بکنم که پای تو رو بند کنم پیش خودم.
و بخوام تو رو مدیون خودم کنم.
نه نترس حاجی مومن!
با خیال راحت برو بچسب به زندگیت.
با چشم غره، به سمت مخالف چرخیدمو راه افتادم به طرف اتاقم.
همینکه پایم روی اولین پله آمد،
دستم از پشت کشیده شد.
مرا چرخاند به طرف خودش.
آنقدر سریع این کار را کرد که تعادلم بهم خورد و دست آزادم وسط قفسه سینه اش قرار گرفت.
ضربان قلبم روی هزار رفت. زل زدم در چشمان سیاهش.
چشمانی که برخلاف همیشه آرام بودند.
لبخند ظریفی که چاشنی لبش بود، حالتش را عجیب و خاص نشان می داد.
مثل همیشه نبود.
نگاهش را میان مردمک هایم چرخاند و با آرامشی دلچسب گفت :
من هیچ کدوم از این فکرا رو نکردم حاج خانم.
دستش را بالا آورد و موهای فرفری و پریشانم را با وسواس کنار گوشم زد.
- و حاضرم قسم بخورم که حتی یک کلمه از حرفات از ته دل نبوده. می دونی چرا؟
لحظه لحظه عضلاتم شل تر می شدند.
چقدر ضعیف بودم من در برابر او!!
خیره شد در چشمانم.
- چون چشمات باهام حرف می زنه